شمارش ساعت ها و روزها  از امروز صبح شروع شد ....

شمارشی که قرار نیست به نتیجه ای برسه، فقط باید تحمل کرد تا ثانیه تبدیل یه دقیقه و ساعت و روز و ماه و سال و ... بشه ...

روزهای بدی در انتظارمه ....

روزهایی که باید بشینی و مرگ آرزوهات رو تماشا کنی و .... فکر و خیال داره دیوونه ام می کنه ...

همه اتفاقات شده یه فیلم و مدام داره از جلوی چشمام رد می شه ... چیزایی که فکر می کردم فراموش شده ....

نفسی که تنگه ... هر چی تلاش می کنم نمی تونم درست تنفس کنم ... انگار یه چیزی جلوی نفسم و گرفته ...

و بدتر ازهمه عهد کردم که یه قطره اشک هم از چشمام سرازیر نشه ... بدجور به خودم سخت گرفتم ....

من  و حالا نوازش کن، که این فرصت نره از دست

شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست

من  و حالا نوازش کن، همین حالا که تب کردم

اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم  ......



رو به روم ایستاده

چشمام از شدت گریه و بی خوابی شب قبل باز نمی شه ...

بی مقدمه می گه چشمات دقیقا تو همین لحظه سبزه ... یه خنده بی رمق می زنم و فرو می رم تو خودم ......

.................................

می گه حالت خوبه؟

به زور دوباره یه خنده می چپونم رو صورتم و می گم خوووبم

می گه سعی می کنم باور کنم 

صدام رو بلندتر از حد معمول می کنم و می گم باورکن ...

اما خودم که می دونم 


باز می شه این در

صبح می شه این شب .....

فقط مشکل اینجاست که دیگه هیچ امیدی باقی نمونده ....

کار از شک کردن گذشته ... من کلا منکر حضورت شدم .....

گفته بودم اگه روزگار بر وفق مرادم بچرخه، اگه بشه اون چیزی که دلم می خواد، اگه .... تو بهترین نقطه زندگیم ایستادم

اما در حد  اگه موند و نشد ... دلم سوخت اما نشد ... وجودم تیکه تیکه شد اما بازم نشد ....

من موندم و دوباره درد و درد ... من موندم و صبوری ... اما این بار خیلی سخت تره

قبول کردم باختم ... قبول کردم و سپر انداختم ... قبول کردم و موندم زیر آوار ... قبول کردم و له شدم ..... قبول کردم و به اعتماد کردن به تو شک کردم ... قبول کردم و فهمیدم که تو پشت و پناهم نیستی ... قبول کردم و پذیرفتم که برای همیشه تنهام ....  قبول کردم و رسیدم به این نتیجه که تو فاقد عدالتی ....

"صبرم زیاده اما عمری نمونده باقی ...."