بی تابی های شبانه

یه عادت بدی دارم، شماره های سیو شده روی گوشی رو پاک نمی کنم، شاید یکی یه روزی یادم افتاد و خواست بهم یه اس ام اس بزنه ... دوست ندارم با پرسیدن ببخشید شما رو نشناختم بخوره تو ذوقش ... تنها یک شماره رو دیلیت کردم ... اونم شاید به این خاطر که مطمئن بودم دیگه هیچ وقت اسمش روی صفحه گوشی ام نمی افته ... 

اونقدر خاطرات مشترک با هم داریم که فکر کنم تعریف کردنش کلی زمان بگیره ... قیافه خیلی قشنگی داشت ... سفید بود و تپل با موهای مجعد مشکی که تا کمرش می رسید، به شدت پولدار بود و شاید تنها عیبی که داشت قد کوتاهش بود ... تنها جایی که اجازه داشت بیاد خونه ما بود و تنها جایی که اجازه داشتم برم خونه اونا بود ... 

از مابین وسایل به هم ریخته وسط اتاق قاب عکس مامان رو به راحتی پیدا می کنم و می ذارم روی شف بالای شوفاژ ... خونه ساکت و آرومه درست مثل اون موقع ها که می خوابید و صدای آروم نفس هاش رو از تو اتاقم می شنیدم و مطمئن می شدم که راحت خوابیده. تابلو فرشی رو که با هلن براش کادو خریده بودیم زدم بالای تختم و دیواری رو روش زوم کردم ...  

نسبت به دستام حس غریبی دارم ... وقتی نا آرومم فقط کافیه یه نفر دستام رو بگیره تو دستش ... این عادت از بچگی باهام مونده، وقتی تب می کردم یا حوصله نداشتم و بد قلق بودم یا حتی اون شبی که شیش سالم بود و تو مراسم شب هفت خاله دستم شکست و از درد به خودم می پیچیدم بابا پایین تختم می نشست و دستم رو می گرفت تا آرووم بشم و بتونم بخوابم ... 

............................... 

حدودای ساعت یازده است، خسته از جمع و جور کردن وسایل نگاهم می افته به گوشی که داره چراغ می زنه ... اس ام اس اومده  ... بهناز ...  

سلام، خوبی دوست قدیمی و دوست داشتنی ؟؟؟؟   

چند بار جواب های متفاوت براش می نویسم اما هر بار پاکشون می کنم و در نهایت می نویسم : 

سلام٬ تو خوبی دوست قدیمی و دوست داشتنی‌ ؟؟؟  

همون جوری که منتظر جوابش می مونم ذهنم پر می کشه به گذشته ها ... روزهای پشت نیمکت نشینی هامون٬ شوخی ها و خنده ها٬ وقتی مامان می یومد دنبالمون و با هم بر می گشتیم خونه ما ... راستی مامان چقدر بهناز رو دوست داشت٬اون روزها خیلی دلم می خواست بهش زنگ بزنم و بگم مامانم دیگه نیست اما ...  

سیاوش قمیشی واسم می خونه: 

خوابیدی بدون لالایی و قصه 

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه 

دیگه کابوس زمستون نمی بینی 

توی خواب گلای حسرت نمی چینی ....  

کاش بابا بیدار بود و می اومد کنار تختم مثل قدیم ها می نشست و دستهام رو می گرفت تا اشکام بند بیاد و بتونم آروم و راحت مثل بچگی هام بخوابم ...

رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی 

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی   

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی 

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی ...