قسم بر آب و  بر آتش

قسم به باد و به باران

قسم به آسمان و زمینش

قسم به کوه و بیابان

قسم به نام شقایق

قسم به لحظه شکستن یک دل

قسم به ما

که دل لحظه ای آرام نگرفت ....

عشقت را رها نکردم

دست از پا خطا نکردم

جز اسمت صدا نکردم

تا ناز تو را خریدم

دل از هر کسی بریدم

عشقی دیگری ندیدم 

خورشیدی شدی که هر روز 

من دور سرت بکردم

زیبایی این جهان را

در چشمت خلاصه کردم

جانا با تمام دنیا

از عشق تو گفته بودم

افسوس عاشقم نبودی 

از یاد تو رفته بودم ...

( حجت اشرف زاده )

آروم نشستم و دارم آهنگ گوش می دم

یه سوسک شبرنگ از دیشب کنج تراس جا خوش کرده و الان اصراری داره از گوشه نرده ها بره بالا

دارم به تو فکر می کنم که می بینم سوسکه برعکس افتاده رو زمین، از جام بلند می شم و باوجود چندش توام با ترس به حالت عادی برش می گردونم، تلاشش رو می کنه که دوباره از نرده بره بالا و دوباره برعکس می افته این بار که از جام بلند می شم کمتر می ترسم و راحت تر بهش کمک می کنم و ... این کارچند  بار دیگه هم اتفاق می افته 

دفعه آخر آروووم به یه مسیر دیگه سُرش می دم و همزنان به این فکر می کنم که چه خوب بود آدمها به هم فرصت های زیادتری می دادن و در نهایت برای کمک بهت تو رو تو یه مسیر جدید قرار می دادن

.............

آروم نشستم کنار ساحل 

دریا رو تماشا می کنم و به عادت بچگی موج هاش رو می شمرم

حواسم فقط به دریا است که دو نفر جلوم می ایستن که سلفی بگیرن، یه خانم و آقای خیلی جونن

عکس رو می گیرن و حرکت می کنن اما نگاه من رو هم با خودشون می برن

اینقدر قشنگ و دقیق هم قدم با هم راه می رن که ناخودآگاه حسرت می خورم 

پاهاشون با هم از روی ماسه ها کنده می شه و جلوتر دوباره فرود  می یاد رو ماسه های نرم

کاش همیشه همینجوری باشن

اینقدر نگاهشون می کنم که دور و دورتر می شن و من می مونم و دریا و شمارش موج ها

.............................

اونقدر هوا تاریکه که نمی تونم انتهای دریا رو ببینم ، انگار افق و دریا تو تاریکی مطلق به هم رسیدن و هم و بغل کردن

آسمون رو نگاه می کنم بلکه یه ستاره برای خودم انتخاب کنم

اما دست رو هر کدوم که می ذارم پشیمون می شم

حس می کنم با انتخاب یه ستاره برای خودم اونم به قهقرا می کشونم 

......................................

هر چی چوب خیسه رو داره از کنار ساحل جمع می کنه، موندم می خواد چی کار کنه که می بینم در تلاش روشن کردن یه آتیش کوچیکه

تو  دلم بهش می خندم به نظرم داره تلاش مذبوحانه ای می کنه

حواسم رو می دم به آهنگ، رضا داره می خونه

مو به مو ، قدم قدم، به زلف تو قسم قسم، رسیده عشق تو به جان من

به یاد تو نفس نفس، بریده ام از این قفس

زندان است جهان من ...

عشقت چرا تاوان من شد،  رفتی غمت پایان من شد

از هر گناهی توبه کردم، چشمان تو ایمان من شد

تو را چون جان خود می دانمت، تو را چون سایه می پندارمت

هر چه تو دوری من صبورم 

 مرا از غم جدا نمی کنی، مرا یک دم صدا نمی کنی

 من که گذشتم از غرورم، قبل از تو من عاشق نبودم

تو آمدی با هر نگاه مرا گرفتارم کنی، این قرار ما نبود از عشق بیزارم کنی

ای وای هنوز چشم انتظارم ...

انگار تازه و برای اولین باره دارم این آهنگ رو گوش می دم، چرا هیچ وقت به معنی جمله هاش توجه نکرده بودم 

هنوز دارم فکرم و پس و پیش می کنم که در کمال حیرت یه نخ نازک دود می بینم و چند ثانیه بعد خود شعله آتیش دیده می شه 

موفق شد، برخلاف تصورم تونست 

خجالت می کشم

ساعت حدود دو صبحه، دارم برمی گردم سمت خونه که راهم و کج می کنم سمتش

ازش خواهش می کنم از آتیشی که درست کرده عکس بگیرم 

دارم ازش دور می شم که پا سست می کنم و برمی گردم سمتش 

ازش عذرخواهی می کنم و می گم داشتم نگاهت می کردم و فکر نمی کردم موفق بشی اما تونستی ...

روزهای اول  ناراحت بودم که چرا زمان نداد

اما الان فهمیدم که 

هیچ آدم عاقلی روی زمان قمار نمی کنه ... 

اما من حاضر به قمار بودم، شاید چون عاقل نبودم 

وقتی نعمت تو دست و بالت باشه

ناخودآگاه قدر نشناسی می کنی

انگاری یادت می ره باید شکر کنی

انگاری یادت می ره باید بیشتر مراقبت کنی، خیلی بیشتر از دیروز

باید یادت بمونه کمتر اشتباه کنی

با هر اشتباه نعمت یک قدم دور و دورتر می شه ....

یهو به خودت می یای و می بینی .........

ولی گاهی حتی اشتباه کردن هم دست تو نیست

یه دفعه یه کوهی از مشکلات، ایرادها و ... سر راهت سبز می شه که تا بخوای  یکیشون رو حل کنی و از جلوی پات برداری ناخودآگاه یه اشتباه می کنی و این هی تکرار می شه، بدون این که بخوای و از قصد باشه ...

این مشکل رو فقط زمان حل می کنه و صبوری

زمان و زمان و زمان

اما تا اون موقع مشکل فقط یه چیزه .... نعمت از دستت رفته ....