مرگ در میزند...

تق...

وقتی متوجه سنجاب سیاه شدم که داشت تنه‌ی افرا را رو به پایین می‌دوید... نفهمیدم در تعقیب رقیبی جوانتر است یا بدنبال دختری زیبا چنان سر از پا نشناخته می‌دود که با یک جست بلند خودش را از درخت روی جدول سیمانی پیاده‌رو انداخت و بدون توجه به اتومبیل‌هایی که بسرعت می‌گذشتند زیگزاگ وسط خیابان دوید... با مهارت و کمی شانس از بین دو چرخ جلوی اولین اتومبیل گذشت اما همان زیر تغییر عقیده داد، چرخید و خواست تا مسیر رفته را برگردد و تقریباً موفق شده بود که... حس کردم صدای خرد شدن استخوانهای نازک و جیغ کوتاه حیوان را همزمان شنیده‌ام... بی‌اختیار فریاد زدم: «له شد!»  و پلک‌هایم را به هم فشردم تا اتفاق بد را نبینم...

سنجاب مجروح به همان سرعتی که زیر چرخ رفته بود از جا بلند شد و با چند قدم سریع خودش را به جدول پیاده‌رو رساند اما نتوانست بر ارتفاع بلوک سیمانی غلبه کند... هنوز نفهمیده بود که مرده است...

تق تق...

روزی چند بار از پیاده‌رویی می‌گذرم که باریک و طولانی است و به موازات مجموعه‌ی مسکونی ارزان‌قیمتی که در آن زندگی می‌کنم کشیده شده. وقتی به نیمه‌ی راه می‌رسم، اگر هوا تاریک باشد، دو چراغی که به دیواری نصب شده‌اند با شنیدن صدای گام‌های من روشن می‌شوند تا راه را نشانم دهند... دو سال است که برای تشکر به آن دو سلام می‌کنم و چراغ‌ها با همان ادب سرد اما دلنشین کانادایی‌شان جوابم را می‌دهند... امشب یکی از چراغ‌ها مرده بود و دیگری کم‌نورتر از همیشه و با اندوه روشن شد... به احترام تنهایی و غم تک‌چراغ روشن به او دو بار سلام کردم...

تق تق تق...

سی سال که یک عمر است و شما که جوان هستید تصوری از آن ندارید اما فکر کنید فقط پنج درصد از این مدت، یعنی هجده ماه را با کسی باشید که دوست‌تان دارد، درک‌تان می‌کند، همیشه همراه و حاضر است و روزبروز بر محبتش اضافه می‌شود همان‌طور که روز بروز بر عشق و نیاز شما به او اضافه شده تا به این‌جا رسیده‌اید که هر ده دقیقه به یادش می‌افتید و هر کار مهمی را برای دیدن او نیمه‌کاره رها می‌کنید... کسی که طعمش را دوست دارید، عطرش را دوست دارید، اسمش را دوست دارید، قد و بالایش را دوست دارید و همه جا با او هستید... کسی که تمام خاطرات‌تان را شنیده یا شاهد بوده... کسی که با شما سینما رفته، با شما کتاب خوانده‌، با شما طراحی کرده‌، با شما عکس یادگاری گرفته، در تمام کافه‌ها از کافه زاقارت تا  کافه کچل و کافه چینی با شما چای و قهوه خورده... کسی که با شما افسرده یا شاد شده، کسی که با شما مهاجرت کرده‌، با شما سفر رفته، با شما خندیده یا گریسته‌ است... کسی که همیشه با شما بوده... با هم... همیشه با هم، هر روز با هم، هر لحظه با هم و... و یک روز بدون این‌که منتظر باشید، بدون آمادگی قبلی، بدون زمینه سازی برای جایگزینی کسی یا چیزی دیگر و نه حتی لزوماً بهتر، به این نتیجه برسید که باید با این عشق همیشگی، عزیزترین عزیزتان، خداحافظی کنید...

آن روزچه حالی خواهید داشت؟...

این همان حالی است که امروز بعد از ترک سیگار دارم... وقت خداحافظی به چشم‌هایش نگاه نکردم، به او گفتم که آنقدرها قوی و با اراده نیستم که تا ابد به تو فکر نکنم، شاید سرنوشت دوباره ما را سر راه هم قرار دهد... تا ببینیم چه می‌شود... نخواستم یا شاید هم او نخواست تا برای آخرین بار ببوسمش و رفت تا آدم جدیدی پیدا کند، کسی جوان‌تر، کسی بهتر، کسی عاشق‌تر، کسی با ریه‌ای سالم‌تر، قلبی قوی‌تر و آینده‌ای طولانی‌تر... کسی که هرکسی می‌تواند باشد بجز من... آخرین ملاقات با اندوه تمام شد، همیشه می‌دانستم چنین روزی خواهد آمد و نمی‌خواستم به آن فکر کنم... بالاخره آن روز آمد و ترکش کردم... آخرین پاکت را دور انداختم و یادگارهایش را پنهان کردم...

یه بره...

نشسته بودم جای همیشگی و مشغول خط خطی کردن دفترچه‌ام بودم که نگاهش را پشت گوشم احساس کردم، نگاهش طعم نعناع داشت... بدون مقدمه پرسید:

«- میتونی برام یه بره بکشی؟» سرم را از روی کاغذ بلند نکردم اما جوابش را با یک اوهوم کشیده دادم:

«- اوهوووووم... معلومه که میتونم...»

وسط صفحه عکس یک جعبه با سه تا سوراخ کشیدم و همان‌طور که دفترچه را بالا می‌گرفتم خطاب به او که هنوز پشت سرم ایستاده بود گفتم که بارها قصه‌اش را خوانده‌ام، بره‌اش توی این جعبه است و سوراخ‌ها برای نفس کشیدن بره ضروری است و اگر گل سرخی دارد که جا گذاشته خیالش راحت باشد که حتماً خشک خواهد شد اما دست بره به آن نخواهد رسید...

دخترک با لحنی جدی تذکر داد که فقط یک بره خواسته و اگر از عهده‌ی کشیدن‌اش برنمی‌آیم بهتر است حقیقت را بگویم... کنجکاو بودم سر برگردانم و صورتش را ببینم اما بجای آن دفترچه را ورق زدم تا روی کاغذ سفید طرحی از یک بره بکشم...

حافظه‌ام را شخم زدم و تنها نقشی که یافتم آن بود که بر دیوار طباخی سحر دیده بودم، کله‌ی گوسفندی با دندانهای درشت کلید شده و چشمهایی خمار و خیره به مرگ... و همان را کشیدم... طرح که تمام شد دخترک آهی کشید و یک قدم دورتر ایستاد... با این‌که به صورتش نگاه نکرده بودم اما از آهنگ صدایش می‌دانستم برخلاف پسرعموی شازده‌‌اش چشمهایی سیاه و موهایی مشکی دارد... به سرعت دفترچه را ورق زدم و روی یک کاغذ دیگر دایره‌ای کشیدم با دو نقطه‌ی سیاه دور از هم شبیه به دو چشم گود افتاده‌ی کم‌سو و گوشهایی آویزان و پوزه‌ای که به غبغب یک مرد پنجاه و چند ساله‌ی میانسال می‌مانست. این‌بار سعی کردم دهان بره بسته باشد تا دندان‌هایش اسباب وحشت نشود...

طرح را بالا گرفتم تا ببیند... احساس کردم که این‌بار جلوتر آمد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

«- این‌که شبیه خودته...»

راست می‌گفت... آدمی که بره‌ها را جدی نگرفته باشد به هر بهانه‌ای فقط خودش را تکرار می‌کند... در کشیدن بره شکست خورده بودم.

... شاید برای همدردی بود که دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و آرام توی گوشم گفت:

«- لطفاً یه جعبه برام بکش، یه جعبه که بره‌ام اون تو باشه...»

نبش قبر

"سومایا" تعریف کرد که چطور یک هفته بعد از کشته شدن سگ‌اش آن‌قدر دلتنگ و بی‌تاب شد که جسد را از خاک بیرون کشید تا یک بار دیگر دوستش را درآغوش بگیرد... تصور لحظه‌ی دیدار مجدد آن‌دو به‌قدری ساده و ترسناک بود که نیاز به توضیح "سومایا" نداشتم و دنبال راهی برای عوض کردن صحبت می‌گشتم و پیدا نمی‌کردم و او داستانش را با ذکر جزئیات تعریف و تمام کرد اما چیزی از بوی تعفن لاشه‌ی سگ مرده نگفت، اشاره‌ای به کرم‌ها و جسد تجزیه شده‌اش نکرد و حرفی از احساس مشمئز کننده‌ی دیدار یک جسد نزد... تکان‌دهنده بود که تعمدی در پنهان کردن جزئیات ترسناک ماجرا نداشت چون در واقع متوجه هیچ‌کدام‌شان نشده بود...

                                                                ***

گاهی بیلچه و فرچه‌ای کوچک برمی‌دارم و سراغ باغچه‌ی خاطراتم می‌روم. هرگوشه‌اش آدمی را چال کرده‌ام، از دفن بعضی‌شان چند روز گذشته، بعضی دیگر چند سال است آن زیر هستند. ذره ذره خاک‌ را کنار می‌زنم تا باغچه‌ام به گودالی مبدل شود و در آن فرو بروم و بتدریج گوشه‌ای از کاسه‌ی سر آدمی که زمانی زنده بوده یا در زندگی من بوده نمایان شود. آن‌وقت مثل یک کاشف آثار باستانی با فرچه‌ای نرم خاک متراکم را با حوصله و صبر از روی استخوان گونه و حفره‌های خالی چشم‌ها پاک می‌کنم و محو زیبایی موجودی می‌شوم که قرن‌ها از مرگش گذشته...

                                                                ***

نوشتن در وبلاگی که یک سال است مرده دست کمی از نبش قبر ندارد... خاطراتش اما همیشه عزیز است...

دو تصویر، این همه اختلاف

در تصویر سمت راست Frank Gehry ، یکی از مهم‌ترین معماران امروز جهان، فارغ‌التحصیل دانشگاه هاروارد، پروفسور، استاد دانشگاه و طراح موزه‌ی گوگنهایم بیلبائو را می‌بینید وقتی که در برابر دوربینی با میلیون‌ها بیننده قرار گرفته و در تصویر سمت چپ Touka Neyestani، یک معمار گمنام و طراح پروژه‌های شکست خورده‌ی متعدد را می‌بینید وقتی که از دیدن پنجره‌ی حمام خانه‌ای که در شهر نیاگارا طراحی کرده ذوق‌زده شده و خواسته تا آن‌را نشان چندصد نفر از دوستانش بدهد... از عکس‌العمل هواداران و شاگردان استاد بعد از دیدن عکس دمروی ایشان اطلاعی ندارم اما اظهار نظر یکی از بینندگان عکس سمت چپ را در اختیارتان می‌گذارم:

«اول از همه برای اون 175 نفری که اینو لایک زدن متاسفم... هرچه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک. شما ناسلامتی ادعای فرهنگی و نخبگی دارین جمع کنین خودتونو/ گند ببره این مملکتو که شما مثلاً!! باسوادشین میخوان فرهنگ و هنر عرضه کنن... "م. واثقی"»

مسلماً تا قبل از شماتت این بیننده‌ی متأسف، چیزی از رابطه‌ی میان گندیدن نمک و عکس انداختن در وان حمام نشنیده بودم اما بنظر می‌رسد لااقل نزد بخشی از مردم ما هنرمند خوش نمک و سالم یعنی کسی که از بیست سالگی خودش را "جمع" کرده باشد تا انشاالله در هشتاد سالگی لیاقت قرار گرفتن در فهرست چهره‌های ماندگار و نشستن بر سمند مرحمتی و پیوستن به جمع اموات فرهیخته را پیدا کند...

                                                                        ****

اواسط دهه‌ی هفتاد با وساطت یکی از همکاران و به دعوت شهرداری "نانت" همراه با چند هنرمند ایرانی به فرانسه رفتم تا در یک نمایشگاه گروهی شرکت کنم. برنامه‌ای که میزبان فرانسوی تدارک دیده بود شامل حضور در نمایشگاه، چند روز گشت و گذار در شهر و نهایتاً شرکت در یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ با گروهی از دانش‌آموزان مدارس می‌شد که همگی به خوبی برگزار شد. روز آخر، خبرنگار یک رادیوی محلی مصاحبه‌ای با گروه ما ترتیب داد. کنجکاو بود بداند ما- مردم ایران- آینده‌مان را چطور ارزیابی می‌کنیم... به نمایندگی از خودم امیدوارانه از آینده حرف زدم و برای این‌که به مرد فرنگی ثابت کنم مستحق این آینده‌ی بهتر هستیم تا توانستم از ایران و ایرانی تعریف کردم، گفتم موقعیت مردم ایران در خاورمیانه ممتاز است، گفتم مردم ایران ملتی جوان، درس‌خوانده، باهوش، فهمیده، زیرک، هنرمند و با استعداد هستند، گفتم نقاش‌ها، عکاس‌ها، نویسنده‌ها، فیلمسازها و روزنامه‌نگارهای ما دست کمی از همتایان اروپایی‌شان ندارند... خبرنگار فرانسوی بسیار صبور و مؤدب بود، حرف‌هایم را ضبط کرد و رفت.

سفر به خوشی تمام شد و در فرودگاه شارل دوگل، سالن انتظار پرواز پاریس- تهران، نشسته بودم که با مهندس جوراب سفیدی که اصرار داشت پاهای عرق‌کرده‌اش را زیر دماغ من باد بدهد جر و بحث‌ام شد. سوار هواپیما که شدم با هموطنی که با اعتماد بنفس تمام کیف‌دستی کوچک من را از جعبه‌ی بالای سرم بیرون انداخت تا چمدان پر از شکلاتش را جا بدهد دعوا کردم. یک ساعت بعد با مسافری که اصرار داشت کنار پنجره بنشیند اما بخاطر ورم پروستات هر ده دقیقه یک‌بار، بعد از لگدکوب من، به دستشویی می‌رفت حرفم شد. بعد از آن با مردی که در صف تاکسی فرودگاه مهرآباد از من جلو زد دعوا کردم و سرانجام جلوی در خانه‌ام با راننده‌ی تاکسی فرودگاه که بیست "یورو" اضافه می‌خواست- ریال قبول نمی‌کرد- دعوا کردم تا تمام دلتنگی سفر برطرف شود... وقوع زد و خوردهای پیاپی با کسانی که آن همه از مرغوبیت جنس‌شان پیش کفار فرنگ تعریف کرده بودم باعث شد تا از خود بپرسم:

مگر این همان ملت باهوش، فهمیده، زیرک، هنرمند، باسواد، صلح طلب و با استعدادی نیست که آن‌همه پیش غریبه‌ها تعریف‌شان را کرده بودی؟

و به این نتیجه رسیدم که بیشتر ما وقتی از "مردم" حرف می‌زنیم منظورمان جمع محدود دوستان و آشنایانی است که داریم. باین ترتیب وقتی می‌گویم "مردم ایران" کتاب‌خوان و بافرهنگ هستند یعنی محمدعلی و یارعلی و ترگل و پرستو زیاد کتاب می‌خوانند. "مردم ایران" با استعداد هستند یعنی صدرا و طاها بهتر از پدرهاشان طراحی می‌کنند، ترانه روی صحنه‌ی تئاتر می‌درخشد، رضیه عالی می‌نویسد، ماندانا ذهنی خلاق دارد و هر دانشکده‌ای در هر جای دنیا نسیم و سارا و خشایار و مهدی را روی چشم می‌گذارد. "مردم ایران" درس خوانده هستند یعنی جوان‌هایی که اطرافم را گرفته‌اند همه تحصیلکرده هستند. "مردم ایران" در هیچ زمینه‌ای کمتر از دیگران نیستند یعنی اصغر فرهادی اسکار گرفت. "مردم ایران" مهربان هستند یعنی وقتی نمی‌نویسم چندصد نفر دوستی که در دنیای مجازی دارم نگرانم می‌شوند...

                                                                  ****

هنوز دو هفته از اسفند مانده بود که مجبور شدم سر کار بروم. در یکی از اتاق‌های ساختمانی در محله‌ی ایرانی، بغل گوش یک وکیل مهاجرت ایرانی، در جوار یک آژانس مسافرتی ایرانی، کنار دست بازاریاب‌های یک مجله‌ی بازاری ایرانی نشستم و با اکراه "مهندس" شدم. "رئیس" من راه و چاه کار کردن در تورنتو و سلیقه‌ی “BUILDER” ایرانی را می‌دانست. "رئیس" حتی تفاوت خانه‌های سبک فرنچ با اسپنیش را می‌دانست و ساختمان ویکتورین را از بوی آن تشخیص می‌داد. "رئیس" که می‌توانست در چهارصد فوت مربع خانه‌ای به سبک گوتیک طراحی کند انتظار زیادی از من نداشت جز این‌که سریع باشم و هفته‌ای یک خانه را تمام و کمال طراحی کنم. "رئیس" وقتی پشت کامپیوتر می‌نشست شبیه به مایکل شوماخر می‌شد وقتی که پشت فرمان فراری نشسته است، تخت‌گاز می‌رفت و رکورد می‌شکست. من اما پشت فرمان حواسم به مناظر اطراف و عابرین پیاده بود. اتاق کارمان کوچک بود، "رئیس" مراجعه کنندگانش را همان‌جا می‌دید و من بالاجبار حرف‌هاشان را می‌شنیدم. هموطنان بساز و بفروش ما در تورنتو هم مشغول سازندگی هستند. آقای "بساز و بفروش" معتقد بود عرض چهارده فوت برای "فمیلی روم" کافی است، "رئیس" اما اعتقاد داشت هجده فوت عرض بهتری است و من چون برای ضرب عدد چهارده در سی به وقت احتیاج داشتم نظری نداشتم. "رئیس" این اندازه‌ها را فوت آب بود. عرض در اتاق، دو فوت و هشت اینچ. عرض در توالت، دو فوت و چهار اینچ. عرض پله، ده اینچ. ارتفاع پله، هشت اینچ... من با تاخیر می‌فهمیدم که پله‌ها کم عرض و بلند هستند. "رئیس" می‌گفت اشکالی ندارد... این‌جا این‌طور رسم است. این‌جا چیزهایی رسم است که در ایران مرسوم نیست، مثلاً رسم است برای توالت مشترک بین دو اتاق دو تا در بگذارند، از هر اتاق یک در. من به خودم فکر می‌کردم که همیشه نگران بازشدن در توالت هستم- همیشه یا قفل در توالت خراب است یا کلیدش گم شده- مجبورم با یک دست دستگیره را محکم بگیرم مبادا کسی ناغافل در را باز کند و... حالا چه کنم اگر توالت دوتا در داشته باشد؟!... "رئیس" دستور داد نگران نباشم. برای توالت دوتا در گذاشتم، حیف که جا نداشت وگرنه سه تا در می‌گذاشتم تا ثابت کنم رسم این‌جا را زود یاد می‌گیرم...

 

من اصغر هستم

تعطیل نوروزی یعنی وقتی که ساعت ده صبح توی رختخواب دراز بکشی و شعاع آفتاب از لای پرده‌ی توری سرک بکشد توی اتاق و بیفتد روی انگشت‌های پای برهنه‌ات که از زیر پتو بیرون افتاده بعد شماره‌های مخصوص نوروز مجله‌هایی که دوست داری را از قبل کنار دستت گذاشته باشی و از بین همه آن یکی را که پرویز دوایی برای‌اش بهاریه نوشته است برداری و جمله جمله‌اش را با صبر بخوانی و کیف کنی و زیرچشم حواس‌ات به نور آفتاب باشد که دارد از پاهایت بالا می‌آید...

از وقتی ساکن تورنتو شده‌ام تعطیلات نوروزی و بهاریه‌های پرویز دوایی را از دست داده‌ام در عوض فیلم زیاد می‌بینم و ته بلیت‌ها را توی دفترچه‌ی طراحی‌ام می‌چسبانم و کنارش یکی دو خط درباره‌ی آن می‌نویسم. فایده‌اش این است که روزی مثل امروز با یک نگاه می‌فهمم در یک سال چقدر فیلم مزخرف دیده‌ام... موضوع این فیلم یک آدم آهنی بوکسور بود که توی آشغال پیدایش کردند اما سرانجام قهرمان جهان شد، موضوع این یکی قیام یک میمون باهوش بود که نقشه کشید دنیا را از دست آدم‌ها بیرون بیاورد و اول از همه میمون‌های باغ وحش را آزاد کرد، داستان این یکی دعوای چند موجود فضایی است با یک گاوچران کم حافظه در بیابانی برهوت، این یکی فیلم را بخاطر بالا رفتن آرتیسته از بلندترین برج دنیا دوست داشتم و آن یکی را بخاطر کتاب‌های مصوری که در کودکی خوانده بودم... طبیعی است که بیشتر وقت‌ها تنها به سینما بروم چون هرکسی حوصله‌ی تماشای این‌جور فیلم‌ها را ندارد. هر روز توی کافه‌ای که چند طبقه بالاترش ده‌تا سالن سینما ساخته‌اند می‌نشینم و کار می‌کنم- برای این‌که دلم خوش باشد اسم طراحی کردن را کار گذاشته‌ام- درست روبروی من پله برقی بلندی است که تمام چند طبقه‌ای را که بین من و سالن‌های سینما فاصله انداخته است مستقیم و یک نفس بالا می‌رود- شبیه به این پله برقی را فقط در ایستگاه‌های متروی آلمان‌شرقی دیده بودم که قطارهاشان تقریباً نزدیک به مرکز زمین حرکت می‌کنند- هربار نگاهم به پله‌ها می‌افتد با حسرت آدم‌هایی را که روی آن ایستاده‌اند بدرقه می‌کنم و هفته‌ای یک بار کنارشان می‌ایستم تا آرام آرام از اخبار دور شوم. آن بالا شبیه به قله‌ی کوه المپ است، بجای زئوس تصویری از "دارت ویدر" با نقاب و شنل سیاه نشسته است و ستارگان سینما جای خدایان اساطیری را روی دیوارها اشغال کرده‌اند. این سینما آقای بلیت‌فروش ندارد، سراغ دستگاه بلیت‌فروش خودکار می‌روم که به من خوشامد می‌گوید. فهرست فیلمها را نگاه می‌کنم و فیلم و سئانس نمایش و تعداد بلیتی که میخواهم علامت می‌زنم و قبل از این‌که دستگاه طلب پول کند در برابر آخرین سوال مکث می‌کنم، زانوهام شروع به لرزیدن می‌کنند:

- آیا میل دارید چسفیل و نوشابه هم بخرید؟

میل دارم... از ظاهرم معلوم نیست اما درونم طوفانی برپاست، همان نبرد ازلی میان خیر و شر... شیطان در لباس سفید ذرت بوداده- شبیه به لباسی که لیلای حاتمی در مراسم اسکار به تن داشت- وسوسه‌ام می‌کند، بوی کره‌اش را حس می‌کنم، مزه‌ی شور آن زیر زبانم است، بزاق دهانم شروع به ترشح می‌کند. عقل با کمک کیف پولم نهیب می‌زند که سلامتت را بخطر نینداز اما دل با همدستی معده مقاومت می‌کند. بعد از چند دقیقه که بنظر یک عمر می‌رسد با غلبه‌ی خیر بر شر به دستگاه جواب منفی می‌دهم. وقتی دستگاه خودکار بلیت را به طرفم پرت می‌کند صدایش را می‌شنوم که زیرلب غر می‌زند: بگیر بلیتت رو خسیس بدبخت...

همین تازگی هر شش قسمت جنگ ستارگان را همراه با دختر نه ساله‌ی یکی از دوستانم دوره کرده‌ بودم اما دیدن اپیزود اول آن روی پرده‌ی بزرگ، آن هم سه بُعدی، باید تجربه‌ی جالبی باشد. عینک مخصوص را جلوی در به دستم می‌دهند و وارد سالن می‌شوم...

خوبی تماشای فیلم سه بعدی تکراری این است که می‌توانی بدون عذاب وجدان چند دقیقه‌ای آن وسط‌ها پشت عینک چرت بزنی. صندلی‌ام راحت است و هوای سالن مطبوع، آرتیست فیلم بعد از نصف کردن دشمن شمشیر نوری‌اش را غلاف می‌کند و من با خیال راحت چرت می‌زنم... خواب می‌بینم نیمه شب است و من در پاریس هستم، خسته و مستأصل روی پله‌ای در یکی از کوچه‌های مونمارتر نشسته‌ام و در خیابان پرنده پر نمی‌زند. اتومبیلی مقابلم توقف می‌کند، وودی الن سرش را از پنجره‌ی اتومبیل بیرون می‌آورد و از من می‌پرسد:

- اصغر؟!... تو اصغر هستی؟

آغوشم را باز می‌کنم و به سمت وودی الن می‌دوم.

- بلــــــــــــــــــــه! من اصغر هستم، من اصـــــــــــــــــــــــغر هستم!

 

 

…………………………………………………………………………………………

این مطلب را به درخواست یکی از دوستانم و برای چاپ در شماره‌ی نوروز یک مجله‌ی سینمایی نوشته بودم. امروز به من خبر داد که متاسفانه به "دلایلی" از چاپ آن منصرف شده‌اند.

 

حتماً شهر بهتری است...

یکی از دلبستگی‌های من به تورنتو فروشگاه‌های زنجیره‌ای “Currys” است که لوازم نقاشی و طراحی می‌فروشد. سردر شعبه‌ای که من از آن خرید می‌کنم نوشته‌اند از 1911 "کوریز" به خلایق رنگ و قلم‌مو فروخته است، یعنی در کشوری که بزحمت دویست سیصد سال تاریخ دارد و در شهری بزرگتر از تهران با جمعیتی حدود دومیلیون و پانصدهزار نفر- که اکثراً مهاجر و تازه‌وارد هستند- یک فروشگاه لوازم نقاشی صد و یک‌ساله وجود دارد. اولین سوالی که به ذهنم می‌رسد این است: مگر صد سال پیش جمعیت کانادا چقدر بوده و چه تعداد از آن‌ها نقاشی می‌کرده‌اند که این فروشگاه توانسته این همه سال دوام بیاورد؟

در شهری مثل پاریس که هم قدمتی بیشتر از تورنتو و هم ساکنینی فرهنگی‌تر دارد خیلی از کافه‌ها، مغازه‌ها، شرکت‌ها، روزنامه‌ها و تیم‌های فوتبال سن و سالی بالای صد دارند... اگر گذارتان به پاریس بیفتد و اهل دل باشید می‌توانید صبح از مغازه‌ای که همینگوی نان صبحانه‌اش را تهیه می‌کرد نان بخرید و با نانوا درباره‌ی "پیرمرد و دریا" اختلاط کنید، ظهر در کافه‌ای که گرترود استاین ناهار میخورد غذا بخورید و با یک مشتری پیر درباره‌ی خاطراتش از نویسنده‌های معروف گپ بزنید، برای صرف چای بعدازظهر به کافه‌ای بروید که شصت سال پیش پاتوق ژان‌پل سارتر و سیمون دوبوار بود و سرآخر به "آسیاب بادی سرخ" بروید و برای شادی روح تولوز لوترک و بقیه‌ی نقاشان امپرسیونیست دعا بخوانید... اگر اهل کتاب و قلم هستید و حوصله‌ی کتابفروشی‌های بزرگ، مدرن و پر زرق و برق زنجیره‌ای را ندارید می‌توانید به کتابفروشی کوچکی بروید که در 1920 به شاعران جوانی مثل پل الوار، لویی آراگون و آندره برتون کتاب دست دوم می‌فروخت چون هنوز هم کارش همان است...

                                                            ***

تا وقتی که تهران بودم هفته‌ای یک بار،عصرهای پنجشنبه، سری به کریمخان زند و "نشر چشمه" می‌زدم. به تجربه فهمیده بودم کتابی که با مُهر "نشر چشمه" منتشر شود ارزش خواندن دارد ضمن این‌که چاپ خوب و پاکیزه‌ی کتاب‌ها و شیوه‌ی اداره‌ی این کتابفروشی را دوست داشتم و برخورد کارکنانش را با مردم در شأن شهرت و اعتباری که داشت می‌دیدم. هربار که با یک بغل کتاب از آنجا بیرون آمدم از ته دل دعا کردم تا خداوندگار عالم نگذارد کیائیان- صاحب نشر چشمه- بفهمد که قیمت ملک دو نبش در تقاطع کریم‌خان و میرزای شیرازی آنقدر ترقی کرده که اجاره دادن‌اش سودآورتر از فروش کتاب است... می‌ترسیدم عاقبت او هم تسلیم عقل معاش شود و من را از این دلخوشی هفتگی محروم کند... البته کیائیان از قیمت ملک خبر داشت و کتابفروش ماند به همین خاطر حق این بود که به او جایزه‌ای برای مقاومت در برابر وسوسه‌ی پول و هواهای نفسانی بدهند نه این‌که مجوز کارش را لغو کنند...

                                                           ***

فقط تصور کنید شهری را که نشر چشمه‌اش صد ساله شده باشد، حتماً شهر بهتری است...

 

جدایی نادر از سیمین

از شنیدن "خبر" جدایی نادر از سیمین خوشحال شدم... آن‌قدر جیغ کشیدم که تارهای صوتی‌ام ورم کرد و آن‌قدر بالا و پایین پریدم که زانوهایم درد گرفت و مطمئن هستم خبر این جدایی حتی بیشتر از خبر عروسی اسباب شادمانی همه شد... دیشب شاید از معدود دفعاتی بود که یکی از ما ثابت کرد می‌تواند بدون نیاز به فحش و رجزخوانی، بدون نیاز به کتک‌کاری با اصحاب عروس و داماد، بدون نیاز به شاخ و شانه کشیدن برای همه، به بهترین و نرم‌ترین و متمدنانه‌ترین شیوه‌ی ممکن حق‌اش را از زندگی بگیرد.

اصغر فرهادی را که مسبب این جدایی است باید آفرین گفت. بعد از مدتها کاری کرد که بتوانیم سرمان را بلند کنیم و بگوییم بله، ما چنین مردمی هستیم که نادر و سیمین ما اینطور جدا می‌شوند... دعوا هم نداریم. باید از فرهادی و شیوه‌ی جدایی‌اش یاد بگیریم...

 

این من هستم

دوست تصویرساز من، نسیم خواجوی، یک بازی جدید طراحی کرده که به نظرم خیلی جالب آمد. اسمش را گذاشته  Self Portrait که یعنی "خودنگاره" . نسیم از شرکت کنندگان در بازی خواسته تا تعدادی از اشیایی را که دوست دارند و با آن‌ها احساس نزدیکی می‌کنند روی صفحه‌ی اسکنر بگذارند و یک تصویر A4 بسازند و توضیح داده که تصویر بدست آمده در واقع تصویر خود شما است... حالا این من هستم...

گل‌ممد...

باید چند روزی می‌گذشت تا بتوانم درباره‌ی گل‌محمد بنویسم، گل‌محمدی که رفیقم نبود، شبیهم نبود، قوم و خویشم نبود. باید چند روزی می‌گذشت تا بتوانم وقت نوشتن درباره‌ی گل‌محمد به صورت له شده‌اش فکر نکنم و به غروری که نمی‌دانم پشت کدام کوه و توی کدام غار جا گذاشته بود... باید چند روزی می‌گذشت که باور کنم تمام شد و... رفت.

                                                              ***

ارومیه بودیم شاید، که گل‌محمد هم بود. چیز زیادی از آن سفر به یادم نمانده بجز چند تصویر، یکی گل‌محمد است که با یک هوله از حمام بیرون آمده، با موی و ریش بلند و خیس، لاغر است، خیلی لاغر، دنده‌هایش را می‌شود شمرد... در تصویر دیگر باتفاق چندنفر در یک مینی‌بوس نشسته‌ایم، راننده بی‌تاب رفتن است و همه منتظر گل‌محمد و آروین که معلوم نیست کجا هستند و چه می‌کنند... در تصویر بعد، گل‌محمد زده است زیر آواز، خراسانی می‌خواند، خوب می‌خواند، سه‌تار می‌زند، خوب می‌زند. تصویر آخر، گل‌محمد نشسته روی تخت، طراحی می‌کند، خط می‌کشد با قلم سیاه. کنار دستش نشسته‌ام به تماشا، با دو خط منحنی یک ساقه‌ی علف می‌کشد، در منتهی‌الیه سمت چپ پایین کاغذ، کنارش یک سبزه‌ی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر... دانه دانه سبزه و علف می‌کشد، منحنی‌ها در هم گره می‌خورند، سبزه‌زار می‌شوند، سبز سبز، مشغول رقص در نسیم، منحنی‌ها تا آسمان امتداد پیدا می‌کنند، آنجا تبدیل به آسمان می‌شوند، آبی آبی و درخت‌ها و پروانه‌ها و گل‌ها و موش‌ها هرکدام به رنگی. ندیده بودم کسی با رنگ سیاه رنگین‌کمان بسازد... در خفا خواستم از او تقلید کنم اما نتوانستم. گفتم که از یک جنس نبودیم، تا در غار نخوابیده باشی و سگ‌های وحشی را رام نکرده باشی نمی‌توانی علفزار را مثل گل‌محمد بکشی، منصرف شدم...

یادم نیست قبل از سفر ارومیه بود یا بعد از آن که برای صفحه‌ی هنر روزنامه‌ی حیات نو با گل‌محمد مصاحبه کردم. مرد ژولیده‌ای که ساقه‌های علف یک علفزار را دانه دانه می‌کشید و دانه دانه می‌شناخت. گذاشتم از خودش بگوید و هرقدر بیشتر گفت بیشتر از من دور شد، شبیه من نبود. کُرد بود اما زاده‌ی خراسان، آن روزها سرپناه نداشت، با غروب خورشید به کوه می‌رفت و زیر سقف آسمان می‌خوابید. غارها را می‌شناخت و سنگ‌ها را و سگ‌ها را. داستان‌ها داشت از خوابیدن در غار و حمله‌ی سگ‌های گرسنه... از اصحاب کهف بود، با طلوع خورشید از غار بیرون می‌آمد و در ما و زندگی ما به تعجب نگاه می‌کرد. حق داشت، ما عجیب بودیم، مرفه بودیم، چلوکباب می‌خوردیم، روی تخت می‌خوابیدیم... بلد نبود ادای کسی را در بیاورد. شاید اگر از کوه پایین نیامده بود تا صد سال دیگر زنده می‌ماند و با یک قلم مشکی علفزار سبز می‌کشید، شبیه هیچکس نبود، شبیه من نبود، برای دوستی با هم ساخته نشده بودیم اما چیزی به کیفیت زندگی در جهان اضافه می‌کرد، هنرش همین بود، برای تحمل زندگی به او وابسته بودیم، جهان را برای همه قابل تحمل می‌کرد...

صالح گفت آن شب رفته بوده تا طلبش را بگیرد... و طلبش را گرفت، با میله‌ای فولادی آنقدر بر سر و جسم نحیفش زدند تا حسابش تسویه شد... مگر چقدر طلب داشت؟! مگر چقدر می‌توانست طلب داشته باشد؟

                                                              ***

خوب است در قدرشناسی از مردی که قدر خود ندانست یکی از جایزه‌های دوسالانه‌ی کاریکاتور تهران را به نامش کنند... و هرسال به کسی دهندش که شبیه به هیچکس نیست...

 

دو مثال

مثال اول- فرض کنید اتاق‌های خانه‌ی پدری را- خانه‌ای که در آن بدنیا آمده و بزرگ شده‌اید و دوستش دارید- بین برادرها تقسیم کرده‌اند و سهم شما پستویی سرد و نمور است که نه پنجره‌ای دارد و نه راهی به هوای تازه و برادرها اجازه نمی‌دهند گاه‌گاهی برای هواخوری به حیاط خانه بروید و با فراغ خاطر پاهای‌تان را زیر نور آفتاب دراز کنید تا دل‌تان به همان خوش باشد. حالا تصور کنید به میانسالی رسیده‌اید و برادرها همه بزرگ و عقل‌رس شده‌اند اما هنوز حاضر به تقسیم روشنایی روز با شما نیستند. ممکن است بالاخره از نشستن در تاریکی و سرما خسته شوید و با خودتان بگویید مبادا همین الان بمیرم و داغ تماشای آسمان بر دلم بماند! آن‌وقت اتاق کوچکتری در زیرزمین خانه‌ی همسایه، آن‌هم در مجاورت یک توالت بد بو را به پستوی خانه‌ی خودتان ترجیح بدهید چون اتاق جدید پنجره‌ی کوچکی زیر سقف دارد که اگر پرده را کنار بزنید و دراز بکشید می‌شود لااقل گوشه‌ای از آسمان آبی را از پشت آن دید و این شعر فروغ را زیر لب زمزمه کرد که:

آه سهم من این است، سهم من این است... سهم من آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد...

حالا تصور کنید که فامیل شما را بخاطر انتخاب‌تان و ارجحیتی که به داشتن اندکی نور و دیدن تکه‌ای از آسمان داده‌اید سرزنش کنند و شما مجبور باشید هر روز توضیح بدهید که کم کم داشتید نا امید می‌شدید و این جابجایی با تمام عیب‌هایی که دارد آخرین فرصت‌تان برای تجربه‌ی ذره‌ای نور و احساس گرما بود...

مثال دوم- فرض کنید مادرتان زن خشنی است - مسلماً مادر شما و مادر من مهربانترین موجودات عالم هستند و این فقط یک فرض است- که هر روز کتک‌تان می‌زند، با قاشق داغ‌تان می‌کند، گرسنه نگاه‌تان می‌دارد، اجازه‌ی درس خواندن به شما نمی‌دهد، به فکر رخت و لباس‌تان نیست، به فکر آینده‌تان نیست، زیر چشم‌هاتان همیشه کبود است و دنده‌هاتان را از فرط گرسنگی می‌شود یک به یک شمرد آن‌وقت یک نامادری پیدا می‌کنید که به هردلیلی زخم‌هاتان را مرهم می‌گذارد، به شما غذا می‌دهد، برای‌تان کیف و کفش و لباس می‌خرد و به مدرسه می‌بردتان، از شما پرستاری می‌کند و شب‌ها قبل از خواب برای‌تان کتاب می‌خواند...

آیا طبیعی نیست که نامادری‌تان را بیشتر از مادر واقعی‌تان دوست بدارید؟ حتی اگر فامیل هر روز سرزنش کنند و بگویند که عشق دومی واقعی نیست و چون مصلحت می‌بیند محبت می‌کند و تظاهر است و...

هرچه هست بچه‌ی بیچاره احساس امنیت می‌کند.