فطریه من تقدیم به آذربایجان

 

 

این روزها شاید من بیشتر از بقیه بتونم درک کنم مرگ چه معنای وحشتناکی داره ... 

دلم می گیره برای کودکی که نمی دونه غصه بی مادری اش رو بخوره یا به خرابه های خونه گرمشون نگاه کنه یا به فکر فرداهای مبهم باشه ... 

دلم میگیره برای کودکانی که ظرف چند ساعت مجبور شدن با دنیای کودکی شون خداحافظی کنن و بزرگ بشن ... 

 

لینک

چله نشینی

چهل روز گذشت و صبح ها دیگه هیچ سفره صبحونه ای نچیدم که صدات کنم و برات لقمه بگیرم و چایی رو بذارم کنار دستت و بگم پاشو صبحونه ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا صبح که می خوام از خونه بیام بیرون بگم خداحافظ و بگی به سلامت مراقب خودت باش و یادت نره بهم زنگ بزنی ... 

چهل روز گذشت و ساعت حول و حوش ده که شد نیستی که وقتی از شلوغی کار نمی تونم بهت زنگ بزنم خودت زنگ بزنی و بپرسی زنگ نزدی نگرانت شدم٬ می خواستم ببینم صبح تاخیر که نخوردی؟ ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا ظهر بهت زنگ بزنم و بپرسم ناهارت رو خوردی؟ ...

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که وقتی عصر کلید رو تو قفل می چرخونم سرت رو از روی تختت بلند کنی و بگی سلام خسته نباشی٬ چه خبر؟ ...   

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که وقتی بر می گردم خونه تموم اتفاقات روز رو برام تعریف کنی، تعریف کنی کی اومده بهت سر زده یا با کی تلفنی صحبت کردی ... 

چهل روزگذشت و دیگه نیستی که کارهایی رو که باید انجام بدم بهم دیکته کنی تا یادم نره ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که قبل از اذان وضو بگیری و بری بالا سر سجاده ات بشینی و بهم بگی اذان گفت بهم بگو ... 

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که بعد از شام بگم من ظرفها رو می شورم شما مسواکت رو بزن و بخواب ...   

چهل روز گذشت و تو دیگه نیستی که شبها برات لیوان شیر و آب رو بزارم کنار تختت ... 

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا قرص های مسکنت رو استفاده کنی ...  

چهل روز گذشت و تو دیگه نیستی که بگی هاله مابقی کارها رو بذار فردا خودم انجام بدم ...

چهل روزگذشت و گردنبندی رو که تو لحظه آخر از گردنت باز کردن و به گردن من بستن تو گردنمه ...

چهل روزگذشت و دیگه نیستی تا باهات حرف بزنم ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا به حیاط نقلی و قشنگت سرکشی کنی ... نمی دونی وسط تابستون چه خزونی به این حیاط زده ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که ببینی همه جای خونه مرتبت رو غبار رفتنت پوشونده ...

چهل روز گذشت و دیگه نیستی و من باید باور کنم که دیگه برنمی گردی ... اما من هنوز باور نکردم ...  

چهل روز گذشت٬ تو دیگه نیستی و من چهل روزه که دارم طعم تلخ بی مادری رو مزه مزه می کنم ... طعم تلخی که گاهی اخم رو مهمون چهره ام ٬ اشک رو مهمون چشمهام و سکوت رو مهمون لبهام می کنه ...

چهل روزه که من دلتنگم و تنها چیزی که دارم صدایی که ازت رو انسرینگ خونه باقی مونده ...

می گن اگه خدا چیزی رو می ده رحمته و اگه می گیره حکمت ... می خوام ببینم حکمتش چی بوده ؟... چی قراره اتفاق بیفته که برابری کنه با یه سلام و خسته نباشید تو ... برابری کنه با یه اخم تو ... برابری کنه با یه نگاه تو ...   

از امشب من می مونم و خودم و خلوت های شبانه ام  ... من می مونم و اشکهام و تنهایی ... از امشب علی می مونه و حوضش ...

آهای خدا ...

تا به حال شده بشینی کلاهت رو قاضی کنی ببینی این همه بلا سر بنده هات می یاری چه به روزشون می یاد ... 

اصلا شده یه شب گشنه بخوابی ببینی چه حسی داره؟  

می دونی بی پولی چه درد بدی داره؟  

می دونی مریضی چی به سرشون می یاره ؟ 

می دونی درد داشتن یعنی چی؟ 

می دونی از دست رفتن یه عزیز چه جوری کمر رو تا می کنه؟ 

....... 

خیلی بی انصافی٬من یه آدم بد قبول اما این عذاب سزای من نبود ....

سی شب و روز تمام

خوابیدی بدون لالایی و قصه 

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه 

دیگه کابوس زمستون نمی بینی 

توی خواب گلای حسرت نمی چینی 

دیگه خورشید چهره ات رو نمی سوزونه 

جای سیلی های باد روش نمی مونه  

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی 

یا با تردید که بری یا که بمونی 

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی 

قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی 

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی 

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی 

دلت و بردی با خود به جای دیگه 

اونجا که خدا برات لالایی می گه  

می دونم می بینمت یه روز دوباره  

توی دنیایی که آدمک نداره ... 

...... 

آوارگی و بدبختی شاخ و دم نداره ... هر چقدر تلاش می کنم تا شرایط رو کمی بهتر کنم به جای پیشرفت٬ پسرفت می کنم ...

با تو اما بدون تو

تنهایی امو بعد از این با قلب کی قسمت کنم 

واسه فرامــوش کردنت باید به چی عادت کنم ... 

بابا می گه هر آدمی تو خونواده حکم یه وزنه رو داره، وقتی یکی نباشه تعادل یه هم می خوره ... 

راست می گه هر روز که می گذره تازه نبودت معلوم تر می شه ... 

دلم می سوزه برای خودم ، برای تمام روزهایی که باید به نبودنت عادت کنم، برای تموم لحظه هایی که باید بدون تو تجربه اش کنم ... 

دلم می سوزه برای تو ، برای تمام آرزوهایی که به دلت موند ... 

از چهارشنبه ها متنفرم ، امروز در خونه رو درست تو همون ساعتی که بیست و دو روز پیش باز کرده بودیم ، باز کردم ... چرا من هیچی یادم نمی ره ... چرا دستام سردی دستات رو هنوز حس می کنه ... 

یکی می گه قسمت بوده، یکی می گه خوش یه سعادتش چه شبی، یکی می گه اگه تنهاش نذاشته بودید شاید الان بود، یکی می گه خدا صبرت بده، یکی می گه زمان لازم داری تا فراموش کنی، یکی می گه حالا چی کار می کنی، یکی می گه می خوای دوباره برگردی تو اون خونه ... می دونم خیلی مسخره است اما مثل بچه گی هام که گریه می کردم و طالب چیزی بودم الان فقط می خوام برگردی ...دلم می خواد یه داد بلند بزنم و رها بشم از این کابوس های شبونه ...  

تو که هر وقت شب جایی دعوتت می کردن نمی رفتی و می گفتی من شبها هاله رو تنها نمی ذارم عادت نداره ... تو که میدونستی من تنهایی دووست ندارم غذا بخورم ، تو که می دونستی ... پس چرا تنهام گذاشتی ...