نمی دانی چه دشوار است

هر روز سعی کنی به فراموشی دچار شوی

تصمیم بگیری به خودت دروغ بگویی

وانمود کنی

احساست برایت اهمیت ندارد

سال ها می گذرد

من اما شکایتی ندارم

می دانم روزی

همراه مژه هایم بسته می شوی ....

سرم در سرای تو جا مانده

چه فرقی می کند

سلحسور باشم یا سرباز پیاده

بی سر، بی سر است دیگر ...


تو حق نداری

عاشق کسی بمانی 

که سال هاست رفته

تو مال کسی نیستی

که نیست

تو حق نداری

اسم دردهای مزمنت را

عشق بگذاری

تو می توانی مدیون زخم هایت باشی

اما محتاج آنکه زخمیت کرده

نه!

دست بردار از این

افسانه های بی سر و ته

که به نام عشق، فرصت عشق را

از تو می گیرد!

آنکه تو را زخمی خود می خواهد

آدم تو نیست ...

آدم نیست 

و 

تو سال هاست

حوای بی آدمی!

حواست نیست ....             

                                                                      "افشین یداللهی"

انگار برای ماندن راهی نیست

که چنین مشتاق از من خسته شده ای

قبول کن

عاشقی هستم که علاقه ام هنوز 

در سرم دست نخورده باقی مانده

کاری کن

خودت بگو

کجای قدم هایت بایستم

تا از رفتن منصرف شوی؟


ای دل

 دیگه بال و پر نداری

داری پیر می شی و خبر نداری ......