این روزها عجیب دنبال معجزه ام 

بر خلاف همیشه حس و حالی تو وجودم نیست که بخوام پیاده روی بکنم پس بهترین راهش اسنپ و منتظر موندن ... زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم ماشین جلوی پام می زنه رو ترمز و سوار می شم .... حوصله نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به حرف زدن اما راننده از قضا اصلا براش مهم نیست ... به نظر خیلی هم خوش اخلاق و خوش صحبت می یاد، از اون دست آدمها بود که اگه می دیدیش می گفتی تنها کاری که بهش نمی یاد راننده اسنپ بودنه ... انگار واسطه شده که چند تا جمله بگه و بره ....

-زود رسیدم احتمالا مادر شوهرت خیلی دوست داره 

- خیییلی

- متاهلی؟

- نه

- آخه خیلی کش دار گفتی خیلی، گفتم حتمی از دستش حسابی تو عذابی

- می خندم

 - چند سالته؟ 

- 38

- شبهاش رو کم کنی دیگه؟؟؟

- نه راست و حسینی 38 

- هیچ وقت ازدواج نکن، از مجردی ات لذت ببر، کسی گفت تهران رو هم بهت می ده بهش اعتماد نکن. ببین دارم می گم کل تهران نه یه خونه و دو تا خونه

اگه کسی گفت دوست داره اصلا باور نکن.

دوست داشتن برای یکماه، نه شش ماه، خیلی بخواد طول بکشه می شه یکسال

اگه خواست کلاه بره سرت و ازدواج کنی قبلش یک ساعت برو دادگاه خانواده بعد تصمیم بگیر، فقط ببین عمده طلاق ها دلیلش چیه بعد ازدواج کن

بی هوا ساکت می شه، منم نگاهم می دوزم به اتوبان همیشه شلوغ

پول اسنپ رو آنلاین پرداخت می کنم و  تشکر می کنه و باز می گه خدا مادرشوهرت رو برات حفظ کنه، این بار هر دو با هم می خندیم و شب بخیر می گم 

شاید دیدش نسبت به آدمها زیادی کدر بود اما حرف اش دور از حقیقت نبود ... اون می ره و من همچنان منتظر معجزه، در رو باز می کنم و وارد خونه دوست داشتنیم می شم ....

انگار همین دیروز بود  که هنوز آفتاب نزده وسط بیمارستان صارم بودیم ... اسمش روهم همون موقع تصمیم گرفتن بذارن آتریسا ...  گذاشتنش تو بغلم کل قدش 53 سانت بود، بوی تمیزی می داد، یه بویی که هنوز هم چشمام رو می بندم می تونم حس اش کنم ... بعد از سالها یه نوزاد توی خانواده ... اومدنش روحم رو جلا داد ... باهاش آروم شدم و صبور ... وقتی کنارم می خوابید با صدای نفس هاش به قدری آروم می شدم که خوابم می گرفت ....

وجودش مصداق جمله معروف " دستم بگرفت و پا به پا برد " بود ...

حالا بزرگ شده ... قدش به  130 سانت رسیده ... به راحتی می خونه و می نویسه ...  دیگه وقتی داره صحبت می کنه کلمات رو پس و پیش ادا نمی کنه ... حالا هشت ساله شده .....

اسکناس مچاله شده ای رو که کف دستم گذاشته با وسواس خاصی صاف می کنم و توی کیف پول مابین بقیه اسکناس ها می گذارم ... کسی که کنارم نشسته شروع می کنه به ترکی صحبت کردن با راننده و در کمال تعجب و خنگ بودنم تو زبون ترکی کاملا متوجه می شم که چی داره می گه ... متوجه نمی شم که جوابش رو به ترکی گرفت یا فارسی اما فکر کرد که من ترکی نمی فهمم و شروع کرد تند تند به ترجمه کردن جمله هایی که گفته بود .... 

من اما دارم به روزهایی که گذروندم فکر می کنم ....

به اینکه بهای سکوتم چقدر بوده؟؟؟؟ 

به اینکه یه روزی می خواستم به همین نقطه برسم و حالا دقیقا نمی دونم چه کنم

به اینکه درست مثل یه قصاب کارد رو گرفتم دستم و افتادم به جون خودم ... گوشت ها رو بریدم و رسیدم به استخون ...

به اینکه این همه راه خطا رفتم اما نتیجه اش در کمال ناباوری مثبت بوده 

به اینکه فکر می کردم چقدر آدمهای اطرافم و می شناسم و الان فهمیدم ذره ای روشون شناخت ندارم ... فکر می کردم من رو می شناسن ولی .....

به اینکه بالاخره تونستم حرف بزنم 

به اینکه من سهوا راه اشتباه رفتم  اما عمدا در حقم  تلافی شد و چیزی نگفتم چون تاوانم بود

به اینکه چرا چشمام رو روی هر چی دیدم بستم و خودم رو مقصر دونستم 

به اینکه چرا اینقدر ساده و کودکانه فکر می کنم 

به اینکه ......

بارون شروع شده و قطره هاش مرتب می خوره به شیشه .... حواسم بر می گرده به همون لحظه .... 

مشکل اینجاست که من مرتب یادم می ره که باید یاد بگیرم هیچ توقعی از آدمهای اطرافم نداشته باشم ..............................

 

نمی دونم صبر کردن نتیجه داره یا نه 

الان دیگه هیچی نمی دونم

ولی صبر می کنم ، شاید یه روزی همه چیز شفاف بشه و روشن ...


خداحافظی هام رو کردم دارم می رم که به ماشین برسم

بارون شلاقی می باره هوا سرده و من سردر گم

صدام می کنه و می یاد سمتم ، فکر می کنم چیزی جا گذاشتم یا باید کاری قبل از رفتن انجام می دادم، با گیجی برمی گردم سمتش

تا بیام به خودم تو بغلش جا می گیرم ... فقط چند ثانیه است اما حس اش رو بهم منتقل می کنه ... آروم تر از قبل قدم زنون زیر همون بارون شلاقی می رم سمت ماشین و همه چی رو از ذهنم پاک می کنم .... حتی همون چند ثانیه رو ...