برای رفیق نوشت

امروز اینقدر حالم خراب بود که حوصله هیچی رو نداشتم ... بعد از چند روز تقویمی رو که همیشه روزانه هام رو توش یادادشت می کردم برداشتم ... خیلی از روزهاش خالی بود ... وقتی می خواستم چهاردهم تیرماه رو بنویسم بالاش نوشتم: 

شصت و نه روز گذشته و من بعد از این مدت دارم این روزها رو می نویسم ... هر چی رو که یادم بود ... اشک ریختم و یادداشت کردم ...  

چند روز اول رو تو بی خبری مطلق بودم ... چیزهای زیادی از اون روزها یادم نیست جز یه ترس که تبدیل شده بود به کابوس ... الان که فکر می کنم می بینم اون روزها شرایطم بهتر بود ... اون روزها می شد خیلی کارها کرد ... می شد داد زد ... می شد بهانه گرفت ... می شد ... اما الان چی .... 

با نوشتن اون روزها دلم بیشتر گرفت رفتم سراغ این پست که آقای اسحاقی نوشته های بچه ها رو برام جمع کرده بودن٬ شروع کردم به خوندن ... حین خوندن نمی دونم چه جوری صفحه اصلی وبلاگ نرگس برام باز شد ...  

با هر سطرش اشک ریختم ... دلم برای خودم سوخت ... خانواده آقای اسحاقی حداقل فرصت داشتن از عزیزشون خداحافظی کنن اما من چی ...  

تسلیت می گم ...

از چهارشنبه های من ... تا ... تولد تو

لعنت به این چهارشنبه های کذایی 

الان چند وقته دلم می خواد سه شنبه شب که می خوابم جوری بیدار بشم که دیگه چهارشنبه ای در کار نباشه ...  

دیشب تو خوابم هر دو پشیمون بودیم ... من پشیمون از تنها گذاشتن تو و تو پشیمون از تنها گذاشتن من ... حالت خوب نبود٬دستت رو گذاشتم روی صورتم گفتی سرت رو بذار رو پام ... سرم رو گذاشتم و شروع کردم اشک ریختن ... ازخواب که بیدار شدم فکر کردم حداقل تا چند ساعت سبکم اما ...  

رفتن مامان برام مثل یه چاله بود که اون روزهای اول پام گیر کرد توش و خوردم زمین ... چاله هر لحظه و هر ثانیه عمیق تر شد و قدرت من برای بلند شدن کمتر و کمتر ...

رسیدم به اون لحظه ای که دلم می خواد از عالم و آدم جدا بشم٬ برم تو لاک تنهایی خودم ... شاید بتونم خودم رو پیدا کنم ...  

+ تولدت مبارک الهه 

دلم می خواست یه پست دلنشین مثل خودت برای تولدت می نوشتم ... ببخش ...

از چهارشنبه های من ... تا ... تولد تو

لعنت به این چهارشنبه های کذایی 

الان چند وقته دلم می خواد سه شنبه شب که می خوابم جوری بیدار بشم که دیگه چهارشنبه ای در کار نباشه ...  

دیشب تو خوابم هر دو پشیمون بودیم ... من پشیمون از تنها گذاشتن تو و تو پشیمون از تنها گذاشتن من ... حالت خوب نبود٬دستت رو گذاشتم روی صورتم گفتی سرت رو بذار رو پام ... سرم رو گذاشتم و شروع کردم اشک ریختن ... ازخواب که بیدار شدم فکر کردم حداقل تا چند ساعت سبکم اما ...  

رفتن مامان برام مثل یه چاله بود که اون روزهای اول پام گیر کرد توش و خوردم زمین ... چاله هر لحظه و هر ثانیه عمیق تر شد و قدرت من برای بلند شدن کمتر و کمتر ...

رسیدم به اون لحظه ای که دلم می خواد از عالم و آدم جدا بشم٬ برم تو لاک تنهایی خودم ... شاید بتونم خودم رو پیدا کنم ...  

+ تولدت مبارک الهه 

دلم می خواست یه پست دلنشین مثل خودت برای تولدت می نوشتم ... ببخش ...

دریا

 

 

دلم هوای دریا کرده ... 

وقتی ...

وقتی رفتی همه چی رفت 

حتی لبخند گل یاس 

توی سینه بی تپش شد   

اون همه قلب پر احساس

نه لبت به خنده وا شد 

نه وداعی کردی با من 

درد و نفرین بر سفر باد 

سفر همیشه رفتن ...