یادآور کودکی و نوجوانی هایم هم رفت ...

  

بهترین تفریحم تو زندگیم بعد از موسیقی کتاب خوندن بود ... 

هنوزم یکی از افتخاراتم توی زندگی ام کتابخونه جمع و جورم گوشه اتاقه ... کتاب خونی رو با رمان های فهیمه رحیمی شروع کردم ... یک طبقه کامل رمان های فیهمه رحیمی با تاریخ انتشار سال های دور ... 

وقتی یه خواهر بزرگتر از خودت داشته باشی ناخودآگاه تفریحاتت رنگ بچگی اش رو از دست می ده ... 

پنجره اولین رمانی بود که خوندم ... با کاوه و مینا الفبای عاشقی رو یاد گرفتم ... با هنگامه زخم خوردگان تقدیر اشک ریختم ... تو بازگشت به خوشبختی شیفته بهرام شدم ... تو رمان بانوی جنگل شخصیت فرهاد رو و تو رمان همیشه با تو شخصیت نادر و خاطره رو ستودم ...  کوچه باغ یاد ها ... تاوان عشق ... اتوبوس ... سال هایی که بی تو گذشت ... ابلیس کوچک ... پاییز را فراموش کن ... آریانا ...   

دلم گرفت ... برای تو ... و برای خودم و برای تمام روزهای گذشته ...  

زاد روزت در خردادماه بود و رفتنت نیز در خرداد ماه ...

خدانگهدار همراه کودکی و نوجوانی هایم ... (لینک) 

من کسر می شوم از تو ...

من از این می ترسم  

که تو روزی نخوری غصه من 

که بگویی تو برو ... 

من از این می گریم 

که تو هر لحظه و هر نقطه کنارم بودی 

که نفس، بند نفسهای تو بود  

من از این می خندم  

که تو بودی همه هستی من  

چه شد آن روز که تو  

چه شد آن روز که من ...

نشونه ها

گاهی تو زندگی یه نشونه هایی می بینیم که جدی اش نمی گیریم ... یه تب،‌یه سرفه، اصلا یه درد ... اگه به موقع بجنبیم و پیشگیری کنیم شاید جلوی خیلی از مریضی ها رو بگیریم ...  

اما نشونه ها همیشه جسمی نیست ... گاهی نشونه ها یه اتفاق یا شایدم یه فکر ... 

مثلا خود من ... پارسال عید تنها یه چیز تو ذهنم بود اونم این که این عید با بقیه عیدا فرق می کنه ... 

یا مامانم که اصرار داشت یه مهمونی بگیره ... دقیقا هیجده خرداد پارسال بود ... یه مهمونی با کلی بریز و بپاش ... همه رو دعوت کرد می گفت می خوام دعوت کردن رو به فامیل یاد بدم ... کی می دونست اون آخرین مهمونیه ... شاید اگه می دونستن همگی می یومدن ... 

یا حتی اون تشیع جنازه ای که با وجود تمام مشکلاتش خواست ببرمش ... می گفت می رم که همه برام بیان ... 

حالا که فکر می کنم می بینم نشونه ها خیلی زیاد بود فقط من لعنتی یه کمی باید دقت می کردم ... می دونم کاری از دستم بر نمی یومد اما شاید می تونستم از زمانم بیشتر استفاده کنم ... که حالا مجبور نباشم یه دستمال بگیرم دستم که اشکهام کیبورد رو لک نکنه یا دستم رو بگیرم جلوی دهنم که صدام بلند نشه ...  

پارسال این موقع ها اطرافم پر بود از دوست ... اونقدر که گاهی از یادشون غافل می موندم ...  

اما الان آدمهای اطرافم انگشت شمارن ... انگار غربال شدن ... همون روزهای اول یه تعداد خیلی زیادی حذف شدن ... یه تعداد دیگه به مرور نتونستن بدخلقی هام رو تحمل کنن ... یه تعدادی اینقدر بهم زخم زبون زدن که خودم ترکشون کردم ... و در نهایت چند نفر باقی موندن ... 

گناه از کسی نیست ... مقصر خودمم ... 

منم مثل هر بچه ای شاید گاهی خسته شدم، گله کردم، سکوت کردم ... اما زندگیم رو تو یه نفر خلاصه کرده بودم ... شکایتی نداشتم، یه روزی اون هم زندگیش رو تو من خلاصه کرده بود ... اونقدر خلاصه شده بودم که هنوز بعد از این همه مدت نتونستم خوم رو پیدا کنم ... حتی گذشت زمانم کمکی بهم نکرد ... هنوز با کوچکترین حرفی بغض می کنم ... هنوز خودم رو جلوی خودم تو لباس مشکی گم و  گور می کنم ... 

از کسی دلگیر نیستم ... از تموم اونهایی که کنارم موندن تشکر می کنم ببخشید اگه تو این مدت اذیتتون کردم ... باور کنید دست خودم نبود و نیست ... 

از همه اون کسایی که رفتن هم تشکر می کنم و هم عذرخواهی ... ببخشید اونی نبودم که از من تصور کرده بودید ...   

اما اونهایی که خودم ترکتون کردم ... امیدوارم هیچ وقت حتی برای یک ساعت حال و روز من رو تجربه نکنید ... و باز هم امیدوارم دست تقدیر هیچ وقت دوباره ما رو روبروی هم قرار نده ... 

همه این ها رو گفتم که بگم یه کمی به اطرافتون بیشتر دقت کنید ... تا زمان رو همیشه با بهترین اتفاق ها سپری کنید ...

یاد

 

یادم باشد  

برای کسی که قادر به کمک کردنش نیستم 

دعا کنم ....

... 11 ...

یازده تمام ... امید رسیدن کو٬ بازم تو رو دیدن کو ..