ساعتی در بیمارستان

کریدورها شلوغ شده،‌ نرس ها با سرعت تو هر اتاقی سرک می کشن که شیفت رو از نرس های خسته از بی خوابی شبانه تحویل بگیرن و خیلی خلاصه وار از چند و چون کار و بیمار ها خبردار بشن و برگردن سر کارهاشون ...

اما دیشب شب شلوغی بود ... این جمله ای بود که از دهن یکی از بهیار هایی که گویا قصد رفتن نداشت شنیده شد ... مابقی نرس ها چشم دوخته بودن به دهنش ببینن دیشب تو بخش چه خبر بوده ...

چرا مگه چه خبر بود؟

دیشب اینجا عاشورا بود به خدا ..... 

...................

سه اتاق انتهای بخش هر کدوم یه حال و هوایی داشت:  

تو اتاق اول دخترک با یه آرایش غلیظ توی تختش نشسته بود و هر از چند گاهی از روی ناز و ادا ناله می کرد و انگار به تخت سلطنت نشسته باشه به بقیه فخر می فروخت ... آخه شوخی نبود نوزادی که تو تخت کنارش بود پسر بود ... دخترک ذهنش مثل یه ماشین حساب در حال حساب و کتاب بود ...

تو اتاق دوم خواهر سعی می کرد به زور حجمی از کرم پودر رو روی صورت خواهرش بماله که تا قبل از اومدن مادر شوهر شاید رد اشک رو گونه خواهرش باقی نمونده باشه ... آخه شوخی نبود بچه دوم هم دختر شده بود ... حالا چطور می خواستن ننگ یکه زا بودن رو تحمل کنن ... 

اما اتاق آخر خیلی دلگیر تر بود ... مرد رو به پنجره  ایستاده بود و سیگارش رو دود می کرد

شاید اگر از نزدیک دقت می کردی برق اشک رو می تونستی تو چشمهاش ببینی ... زنش رنگ به صورت نداشت ... کز کرده بود گوشه تخت و هیچی نمی گفت ... بهیار تمام تلاشش رو کرد که چیزی به خوردش بده اما نتونست ... با عصبانیت از اتاق اومد بیرون ... 

...................

بهیار هنوز داشت ماجرای دیشب رو تعریف می کرد ... آره دیگه خلاصه خوب شد دیشب نبودید که صدای بهیار عصبانی صحبتش رو قطع کرد... 

وا داشتم حرف می زدم ها ... 

وای ببخشید این مریض اتاق آخر من رو دیوونه کرده به خدا به هیچ صراطی مستقیم نیست 

چرا؟  

نه چیزی می خوره نه حرفی می زنه فقط یک بند داره گریه می کنه اینقدر هم سوزناک گریه می کنه دل آدم ریش می شه ...

خوب حق داره بنده خدا می دونی با چه حالی آوردنش؟  

خوب اینجا بیمارستانه مسلما هر کی می یاد اینجا مریضه دیگه این همه ... 

آره قبول دارم اما یه لحظه خودت رو بذار جای اون ...  

ده ساله که ازدواج کرده اما بچه دار نمی شده چند سال بوده که داشته دوا و درمون می کرده تا باردار بشه ... کلی هزینه کلی زحمت تا بالاخره بچه دار می شه ... اما دیشب تو هشت ماهگی تو یه تصادف بچه رو از دست داد ... 

اشک تو چشمای همه جمع شد ...  

بهیار یه نفس عمیق کشید و دوباره راهش رو به سمت اتاق کج کرد ... رفت تا شاید بتونه مرهمی باشه به دل مادری که کودکش رو تو هشت ماهگی از دست داده ...

حسرت

به خدا در دل و جانم نیست 

هیچ جز حسرت دیدارش 

سوختم از غم و کی باشد  

غم من مایه آزارش .... 

 

                                              فروغ فرخزاد 

شروعی دوباره

سلام

امشب شب دلگیریه

کار نقل و انتقال بالاخره تموم شد، البته تمام کارها رو محــمد انجام داد من فقط نقش ناظر رو داشتم 

حــــالا من موندم یه خونه پر از خالی ... دیگه نه خبری از قطره های بارون هست و نه لاک پشتی که مدام زمین بخوره ... حتی آرشیوی هم وجود نداره ...

راستش می ترسم، از شروع دوباره می ترسم اما چاره ای نیست 

یاد روزی افتادم که تازه شروع به نوشتن کردم فقط پری بود که بهم سر می زد آمار کامنت هام از 2 تا بالاتر نمی رفت ... از اون زمان خیلی گذشته و حالا من اینجام ... حال کسایی رو دارم که رفتن خونه خریدن اما دیگه پولی براشون باقی نمونده که چیزی برای داخل خونه بخرن ...

اینجا زمان لازم داره تا رنگ و بوی زندگی به خودش بگیره درست مثل خودم که زمان لازم دارم تا دوباره برگردم و بشم همون هاله گذشته ...

پس از امشب اینجا می شه نقطه شروع من ...