گذری به گذشته ...

آخرین ساعت های سال نود به جای این که لذت بخش باشه یه جورایی غم انگیزه ... 

سال خوب و عالی نبود که بگم دلم برای روزهاش تنگ می شه ... الان که به روزهاش فکر می کنم می بینم هر چقدر هم بخوام خوش انصاف باشم لحظه های خوشش خیلی خیلی کم بود ... 

اولش چقدر امیدوار بودم ... اما حالا چی ؟؟؟؟  

بهار رو با یه اشتباه آغاز کردم که با یه دل شکسته به خزون وصلش کردم ...  

چه بهار کذایی بود ... چه عذاب هایی که نکشیدم ... چه روزهای سختی که تو لحظه شماری من به شب رسید ...

روزها رو بی هدف سپری کردم تا اواخر تابستون که مهر تاییدی به نبودنت زده شد ... این بار من بودم که خواستم نباشی ... فکر کردم اینجوری آرووم می شم نمی دونستم زیر آوار می مونم ... 

پاییز رو با حال خسته ای گذروندم ... دلمرده تر از قبل ... زمستون خیلی سردی بود و هر قدر تلاش کردم گرم نشد ... تو همین روزهای سرد بود که فهمیدم دیگه نمی تونم اون آدم قدیم بشم ... 

یه بار یکی گفت دوست دارم فقط به خاطر خنده همیشگی رو صورتت ... نمی دونم چرا اینقدر مسیر رو اشتباه اومدم که دیگه قادر به برگشتن نیستم ... 

هیچ حسی از بهار جدید نیست ... حتی بوی تمیزی خونه هم سر ذوقم نمی یاره ...

تا چند ساعت دیگه بیست و نهمین بهار هم خودش رو به رخ زندگیم می کشه و من باز هم مثل این چند سال اخیر می خونم: 

من دارم بهار بهار می بازم به روزگار 

دلم رو ورق ورق صدامو هوار هوار 

می مونم صبور صبور می شکنم غرور غرور  

آخ که زندگی رو من می بازم کرور کرور ...

حاجی فیروز

 

 

لابه لای ماشین ها می چرخه و می خونه: 

ارباب خودم سلامو علیکم  

ارباب خودم سرتو بالا کن 

ارباب خودم چشمارو باز کن

نوروز اومده اخماتو باز کن ... 

نا خود آگاه یه خنده می شونی روی لبهات و یه نگاه به صورت سیاه شده اش می اندازی، دست می کنی توی جیبت و یه اسکناس در می یاری و تا می یای شیشه رو بدی پایین چشمت می افته به دخترک کوچولویی که با یه لباس قرمز، کلاه بوقی و صورت سیاه شده با ضرب آهنگ تنبک داره برات می رقصه ... خنده از رو لبات محو می شه ... چشمهات یه لحظه تار می شه و ... 

چراغ سبز می شه، از توی آیینه به پشت سرت نگاه می کنی ... دخترک آهسته به گوشه ای می ره و از سرما دستهاش رو به هم می ماله تا شاید کمی گرم بشن ... منتظر می مونه تا دوباره چراغ قرمز بشه تا باز برقصه و شام امشب خودش و خونواده اش رو تامین کنه ...

عدو شود سبب خیر ....

 

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... 

یک هفته پیش به دلایل مشکلات زیاد تو شرکت فهمیدم که کلا همه چیز تحت کنترل بوده ... حس خیلی بدی بود انگار یه نفر اومده بود و تمام وسایل خصوصی ام رو زیر رو کرده بود ... اونقدر از این کار بدم اومد که همون شب تو اولین فرصت رمز مدیریت وبلاگ رو عوض کردم اما آروم نشدم٬ یه لحظه به ذهنم رسید که آدرسم رو عوض کنم ... و اینجوری خیالم راحت تر شد ... 

الان آرومم و کاش زودتر این کار رو می کردم ...  

چه حس خوبی داره وقتی بعد از مدتها برای رفع حس کنجکاویت بیای به آدرس قدیمم بعد ببینی نوشته وبلاگ مورد نظر در سیستم بلاگ اسکای موجود نمی باشد ... این تنها راهی هم که می تونست عاملی باشه برای اطلاع رو از بین بردم و چقدر خوشحالم از این که تونستم از خیلی چیزها بگذرم٬ درسته هشت سال زمان این وسط حروم شد اما عیبی نداره برای من مهم فردا و فردا هاست ....  

ازاین به بعد با آرامش خیال اینجا می نویسم ...

کیبورد خدا

 

 

کیبورد خدا کلا پنج تا دکمه بیشتر نداره که شامل: 

آفتاب: کلید اول

بارون: کلید دوم  

برف: کلید سوم  

باد: کلید چهارم

امروز هم حوصله اش سر رفته نشسته هی داره با این کلید ها بازی می کنه   

یه لحظه با کلید باد بازی می کنه و آسمون ابری می شه٬ یه لحظه آفتابیه و یه لحظه هم برف یا بارون می یاد٬ گاهی هم خوشش می یاد کلید برف و باد یا برف و خورشید رو با هم نگه می داره

اما کلید پنجم که به اندازه کلید اسپیس کیبورد های معمولی بزرگه کلید غم و غصه و مشکلاته که یادش رفته انگشت شصت دست دیگه اش رو مستقیم گذاشته روی اون ...

مرد اما در اصل نامرد ...

پنج شنبه قرار بود بریم سمت تجریش و از اونجایی که مترو افتتاح شده بود تصمیم گرفتیم بریم متروی تجریش رو هم یه دیدی بزنیم که ای کاش نمی رفتیم ...  

هیچ وقت پیش نمی یاد سوار واگنی بشم که با یه در کوتاه شیشه ای به دو قسمت تقسیم شده اما چون درها داشت بسته می شد به ناچار سوار همون واگن شدیم ... هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که جلوی در شیشه ای غلغله شد ... یه پسر که نمی دونم بلیط توی جیبش برای کدوم ... بود شروع کرد به کتک زدن یه دختر٬جالبه که یه دونه مرد پیدا نشد بیاد جلو و دست این پسر رو بگیره بگه غلط می کنی دختر مردم رو کتک می زنی ... جریان از این قرار بود که این پسر شروع می کنه به تیکه انداختن اما جوابی نمی گیره وقتی دیگه زیادی حرف می زنه دختر در جوابش چند تا فحش می ده و پسر هم شروع می کنه به کتک کاری ... مردهای خوش غیرت واگن هم ایستادن به تماشا کردن و لبخند زدن ...  

جای شکرش باقیه که دختره تا می تونست از خودش دفاع کرد البته خانمهای واگن هم پسره رو بی نصیب نذاشتن حالا چه فحش و چه لگد و کتک ... هیچ وقت عادت ندارم با صدای بلند فحشی نثار کسی بکنم اونم تو جمع ... اما اون لحظه اینقدر عصبی بودم که هیچی برام مهم نبود ... حراست مترو هم که به امید خدا مرده بود فقط می تونن این فروشنده های مترو رو بردارن ببرن و تمام وسایلش رو بگیرن ...   

خراب بشه مملکتی که یه مرد که البته یه نامرد به خودش اجازه می ده دست روی یه دختر بلند کنه ...