عبوری از خود

از کنارش عبور می کنم٬ دختـرکی است ساکت و صبور ... تنــها با دیدن دوربین اشک می ریزه اما در باقی لحظات آرومه ... کنارش می شینم شیرین زبونی یه دختر بچه دو سه ساله رو داره ... 

... 

از کنارش عبور می کنم٬ شش سال بیشتر نداره٬ این بار قدم به قدم با مانتو و شلوار طوسی تو خیابون منوچهری باهاش قدم می زنم ... هر روز صبح کنار بابا قدمهاش رو می شمره تا مسافت خونه تا مدرسه براش زوتر بگذره ...... دخترکی شاد و شیطون با آرزوهای بزرگ ...  

 ...... 

از کنارش عبور می کنم٬ دخترک قصه بزرگتر شده٬ قشنگترین روزهای زندگیش رو تو کوچه پس کوچه های پاسداران رقم می زنه ... شاد و خرم٬ نه اسیر دل شده نه معتقد به اسارت ... به نظر چهارده ساله می یاد ...

............ 

از کنارش عبور می کنم٬ این بار متفاوت تر بهش نگاه می کنم٬ درخشندگی چشمها نوید اسارت دل رو می ده ... دخترک کوچیک بزرگ شده ... عاشق شده ... به قول خودش هر چی رو منع کنی سرت می یاد ... بیست سالگیش براش خاطره انگیز می شه ...

................. 

از کنارش عبور می کنم٬ بزرگتر شده ... لابه لای کتاب فروشی های انقلاب سرکی به کتاب ها می کشه و سعی می کنه یه دانشجوی درس خون و نمونه باشه ...   

...................... 

از کنارش عبور می کنم٬ توی یه لباس ساده اما جدی کنار خواهرش عکس می گیره و اشکهاش رو آهسته پاک می کنه٬ چون می دونه دوران خوش گذرونی های مجردی با خواهرش تموم شده و از امشب تنهای تنها می مونه ... حالا باید بیست و چهار ساله باشه ...

............................ 

از کنارش عبور می کنم، به عنوان یه دختری که سعی کنه استقلالش رو به دست بیاره، مشغول کار می شه ...   

...................................   

از کنارش عبور می کنم، بیست و شش ساله شده ... از عالم و آدم گله داره ... خیلی چیزها رو از دست داده ... خیلی چیزها رو هم به دست آورده ... دلش برای گذشته تنگه ...  

.......................................... 

از کنارش عبور می کنم، بیست و هشت سالگی اوج زندگیشه ... پر از تصمیمات جدیه ... می خواد به تمام آرزوهاش برسه ...   

................................................... 

از کنارش عبور می کنم، غمگین ترین روزهای زندگیشه رو سپری می کنه ... شاهد رفتن یکی از عزیزانشه و ... حالا بیست و نه سال تمام داره ... 

.............................................................  

 

    از زندگانیم گــــله دارد جوانیــم         شرمنـــده جـوانی از ایــــن زندگانیـم   

    دارم هوای صحبت یاران رفته را        یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم  

 

امشب بیست و نهمین سال زندگی من با تموم خوبی ها و بدی هاش تموم می شه ... روزی که بیست ساله شدم انگار دنیا به کامم بود و امروز من موندم و ...  

سی سالگی رو با شرایطی دارم شروع می کنم که نمی دونم چی درسته و چی غلط ...       

حقیقت

حقیقت این روزها بی حوصلگی منه ... منی که عاشق بهمن ماه بودم خصوصا نیمه آخرش ...  

حقیقت حرف مدیر عامل شرکته که می گه این روزها خیلی ساکت شدی و من تو دلم می گم منظورت از این روزها دقیقا از چه زمانیه اما به جاش یه لبخند گنده می شونم تو صورتم و می گم خیلی درگیر کارم و عجولانه خداحافظی می کنم ... 

حقیقت اشکهای لعنتیه که وقتی خسته از کار برمی گردم تو راه بر گشت ناشیانه پاکشون می کنم و فکر می کنم کسی متوجه نمی شه ... 

حقیقت حرفهای مردمی که حتی خیرشون رو هم مثل نیش به بدنم فرو می کنن چه برسه به شرشون ... 

حقیقت آوارگی این روزهاست ... 

حقیقت مشکلات رنگ و وارنگی که هر روز باهاشون درگیرم ... 

حقیقت گم کردن راه زندگیمه ... 

اما بهانه نوشتن این چند خط فقط یه حقیقته ... این که فردا صبح بیام و با نوک انگشت آرووم به یه سنگ سرد که این روزها سهم من از زندگی شده ضربه بزنم و بگم : 

سلام ... منم هاله ... تولدت مبارک