صائب تبریزی می فرماید: 

می رسد غم های بی پایان به پایان،

                                                                              غم مخور ....


چنان مردم از بعد دل کندنت، که روح من از خیر این تن گذشت

گلایه ندارم ، نرو، گوش کن ، تو باید بدانی چه بر من گذشت

تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا می روی

تقاصت همین است عزیزدلم که بنشینی و از کشتنم بشنوی

خودم خواستم با تمام وجود، با تویی که نبود، عاشقانه بمانم

من این عشق را با همین کوه درد، روی دوش دلم تا ابد می کشانم ...

خیلی خوب بود

همه دوسش داشتن 

 و از خوبی هاش تعریف می کردن

 انگار درست همین الان از وسط "قصه" بیرون اومده بود ....

خیلی خوب بود

دوسش داشتم

از خوبی هاش تعریف می کردم 

دقیقا تو بهترین نقطه از وسط "قصه"  بیرون اومده بود

اما

قصه من انتهای خوبی نداشت ...

نه بالا رفتن داشتن و نه پایین اومدن، نه دوغ و نه ماست، ولی راست بود و عین حقیقت ....

نباید می گفتم اما ....

با هر جمله ای که می گفتم انگار یه قسمت ازگوشت تنم رو می کندم ... هیچ وقت نمی خواستم برای توجیه خودم کسی رو به گند بکشم ... اما این کار رو کردم ...صادقانه همه چی رو تعریف کردم ... وقتی هر چی که باید می گفتم رو گفتم انگار تازه فهمیدم چه دردی رو داشتم روزها با خودم حمل می کردم ... 

منی که هر بار به بهانه های مختلف چشمهام رو بستم و نخواستم ببینم ... همین من امشب به آخر رسید ...............

مرا ببخش

که اینگونه دلتنگ

به تو می اندیشم ...