نقاشی

یه دفعه هوس نقاشی به سرم زد ... 

یه کاغذ سفید برداشتم و گذاشتم جلوم ... تصویر خاصی مد نظرم نبود ... گفتم بذار با کشیدن یه دل شروع کنم ... 

اما موقع کشیدن اونقدر دستم لرزید که حاصل نقاشی ام شد یه دل شکسته و زخمی ... درست عین دل خودم ... 

گفتم عیبی نداره دستم لرزید، این بار یه کوه می کشم ... اما باز خطهایی که کشیدم صاف نبود ... کوه باید محکم و استوار باشه نه لرزون و نابود ...  

کاغذ و عوض کردم و گفتم حالا که اینجوری شد اول یه آسمون آبی و صاف نقاشی می کنم ... باید قسمت بالای کاغذ سفیدم رو آبی می کردم اما هر چی بین مداد هام گشتم مداد آبی ام رو پیدا نکردم ... آسمونی که آبی نباشه که آسمون نیست ... وقتی آسمون نقاشی ات بیرنگ باشه دیگه خونه و گل و درخت کاملا بی معنی می شه ... بی روح می شه ... نقاشی که روح نداشته باشه فقط کاغذ حرووم کردنه ...  

...... 

............

به خودم قول دادم اگه یه روز دوباره هوس نقاشی به سرم زد مراقب دستهام باشم که نلرزه تا بتونم یه دل بکشم صاف و بی غل و غش،‌یه کوه بکشم محکم و قوی،‌بگردم مداد آبی ام رو پیدا کنم باهاش یه آسمون آبی نقاشی کنم که هیچ ابری توش نباشه، اصلا یه روزی یه نقاشی می کشم که روح زندگی داشته باشه ... 

 

عشق

داشت سالاد درست می کرد اونم با یه کارد تیز ... 

تو ذهنش غوغایی بود از فکر های درهم برهم ... به این فکر می کرد که دوسش داره یا نه؟ داشت کلمه دوست داشتن رو پیش خودش آروم آروم زمزمه می کرد که یه لحظه حواسش پرت شد و انگشتش رو برید چند قطره خون ریخت روی زمین٬ هول شد و فوری دستش رو برد سمت دهنش ... چون زخم باز بود ویروس عشق وارد خونش شد و به سرعت برق تو تمام بدنش پخش شد ...    

ساعتی در بیمارستان

کریدورها شلوغ شده،‌ نرس ها با سرعت تو هر اتاقی سرک می کشن که شیفت رو از نرس های خسته از بی خوابی شبانه تحویل بگیرن و خیلی خلاصه وار از چند و چون کار و بیمار ها خبردار بشن و برگردن سر کارهاشون ...

اما دیشب شب شلوغی بود ... این جمله ای بود که از دهن یکی از بهیار هایی که گویا قصد رفتن نداشت شنیده شد ... مابقی نرس ها چشم دوخته بودن به دهنش ببینن دیشب تو بخش چه خبر بوده ...

چرا مگه چه خبر بود؟

دیشب اینجا عاشورا بود به خدا ..... 

...................

سه اتاق انتهای بخش هر کدوم یه حال و هوایی داشت:  

تو اتاق اول دخترک با یه آرایش غلیظ توی تختش نشسته بود و هر از چند گاهی از روی ناز و ادا ناله می کرد و انگار به تخت سلطنت نشسته باشه به بقیه فخر می فروخت ... آخه شوخی نبود نوزادی که تو تخت کنارش بود پسر بود ... دخترک ذهنش مثل یه ماشین حساب در حال حساب و کتاب بود ...

تو اتاق دوم خواهر سعی می کرد به زور حجمی از کرم پودر رو روی صورت خواهرش بماله که تا قبل از اومدن مادر شوهر شاید رد اشک رو گونه خواهرش باقی نمونده باشه ... آخه شوخی نبود بچه دوم هم دختر شده بود ... حالا چطور می خواستن ننگ یکه زا بودن رو تحمل کنن ... 

اما اتاق آخر خیلی دلگیر تر بود ... مرد رو به پنجره  ایستاده بود و سیگارش رو دود می کرد

شاید اگر از نزدیک دقت می کردی برق اشک رو می تونستی تو چشمهاش ببینی ... زنش رنگ به صورت نداشت ... کز کرده بود گوشه تخت و هیچی نمی گفت ... بهیار تمام تلاشش رو کرد که چیزی به خوردش بده اما نتونست ... با عصبانیت از اتاق اومد بیرون ... 

...................

بهیار هنوز داشت ماجرای دیشب رو تعریف می کرد ... آره دیگه خلاصه خوب شد دیشب نبودید که صدای بهیار عصبانی صحبتش رو قطع کرد... 

وا داشتم حرف می زدم ها ... 

وای ببخشید این مریض اتاق آخر من رو دیوونه کرده به خدا به هیچ صراطی مستقیم نیست 

چرا؟  

نه چیزی می خوره نه حرفی می زنه فقط یک بند داره گریه می کنه اینقدر هم سوزناک گریه می کنه دل آدم ریش می شه ...

خوب حق داره بنده خدا می دونی با چه حالی آوردنش؟  

خوب اینجا بیمارستانه مسلما هر کی می یاد اینجا مریضه دیگه این همه ... 

آره قبول دارم اما یه لحظه خودت رو بذار جای اون ...  

ده ساله که ازدواج کرده اما بچه دار نمی شده چند سال بوده که داشته دوا و درمون می کرده تا باردار بشه ... کلی هزینه کلی زحمت تا بالاخره بچه دار می شه ... اما دیشب تو هشت ماهگی تو یه تصادف بچه رو از دست داد ... 

اشک تو چشمای همه جمع شد ...  

بهیار یه نفس عمیق کشید و دوباره راهش رو به سمت اتاق کج کرد ... رفت تا شاید بتونه مرهمی باشه به دل مادری که کودکش رو تو هشت ماهگی از دست داده ...