تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

باز آ ببین در حیرتم
بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین
بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام
عشقت غم دیرینه ام
باز آ کنون در این بهار
سر را بنه بر سینه ام

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم 

ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود ....

دهه نود هم بالاخره تموم شد ....

ساعت ها به لحظه ها و روزهایی که گذشت فکر کردم ... اتفاقات خوب هم داشت اما اتفاقات بدش اونقدر زیاد بود که همه زندگی ام رو تحت الشعاع قرار داد ....

سال 90 ذهنم کاملا درگیر آقای میم بود .... هنوز سر خورده راه اشتباهم بودم .... یه دوست داشتن یک طرفه که فقط سالها طول کشیده بودم .... 

سال 91 با رفتن مامان به فاجعه تبدیل شد .... نه ماه خونه هلن موندن  .... از خونه رفتنم احمقانه ترین کاری بود که  انجام دادم 

سال 92 با خبر بارداری هلن شروع شد، هم خوشحال بودم هم به شدت ناراحت ... جای مامان خیلی خالی بود و من تمام تلاشم رو کردم که جاش رو پر کنم ... این هم یه کار اشتباهی که مرتکب شدم ... خودم رو نابود کردم، قبولی دانشگاه و وارد شدنم به دوره کارشناسی و رفتن به کاشان برای درس خوندن 

سال 93 سال رفتن بابا بود و چقدر سخت بود ... سالی که من به شدت تنها شدم ... سالی که مجبور شدم مستقل باشم ... همه فکر کردن نهایت دووم آوردنم می شه یک هفته اما من ثابت کردم که می تونم ... هفته رو به ماه و ماه رو به سال و سال رو تبدیل به سالها کردم . چه روزهای دردناک و سختی بود. ترس از تنهایی از من آدم خشک و جدی و مستقل و صد البته بد اخلاق ساخت ... از تکوین بار اومدم بیرون و بی خیال کار شدم ...

سال 94 هم سال تنهایی بود ... تحویل سال رو تنها تو استانبول روی دریای مرمره رو عرشه کشتی گذروندم ... خیلی یادم نیست چه اتفاقاتی تو اون سال افتاد 

سال 95 قبولی برای ارشد ورفت و آمد به فیروزکوه

سال 96 آشنا شدن و دیدن ... مقابله با حس علاقه و دوست داشتن و دیوار کشیدن و همچنان  تنها زندگی کردن ، از صبح بی هدف رفتن به خونه هلن و برگشتن و روزمرگی ... 

سال 97 و به دنیا اومدن پرنسای نازنینم ... عشق دوست داشتنی ... هاله ثانی ... درس و دانشگاه و در نهایت دفاع و ورودش  به زندگی ام و عوض شدن کل زندگیم ... چه روزای خوبی بود ... روزهایی که اگر چه عمرشون کوتاه بود اما سرشار از زندگی بود ... حالم عوض شده بود ... اومد و شد نقطه عطف زندگیم ... در عین حال که روزهای خوبی بودن خیلی هم سخت بود، برای من بی تجربه که تا این سن با کسی بیرون نرفته بودم و ارتباط نزدیک نداشتم  روزهای سختی بود، داشتم تلاش می کردم که بتونم از خط قرمزهام عبور کنم ... تلاش می کردم که بدونم چطور باید  رفتار کنم که البته یه تلاش مذبوحانه بود ... 

سال 98 ... بعد از رفتن مامان سخت ترین سال زندگی ام بود .... سالی که آبستن اتفاقات بی شمار بود .... سال تحویل رو همگی خونه سحر جمع شدیم و .....

پیش از خداحافظی ات؛ چتری به دستت می  دهم

پایی به راهت میکشم؛ شاید که برگردی

باران ببارد میروی باران نبارد میروی

این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی؟
بی من شدی راهی چرا؟
از من نمیخواهی چرا، کاری کنم پیدا کند

پایان خوش این ماجرا ....

 با هم خوب خندیدم و هم خوب دعوا کردم .... روز تولدم تبدیل به بدترین تولدم شد .... روز چهاردهم اردیبهشت رفتم سر کار ... دوباره با سمیرا و مریم همکار شدم ... هر روز که می گذشت می دیدم تک بار درست مثل تکوین و اشتباه کردم که اومدم.

بچه بازی ها و لجبازی ها و غد بازی ها بالاخره کار دستمون داد ....رفت ... خودش تنهایی برید و دوخت و تن من هم کرد و رفت ...شاید حق داشت، اذیتش کرده بودم ... اون هم خوب اذیت کرد...

تو این فاصله از تک بار هم اومدم بیرون، اونجا نمی تونستم راحت کار کنم 

خرداد ماه خیلی خیلی بدی بود ... آروم و قرار نداشتم ، دلم هیچ جا آرووم نبود، دلشوره بیچاره ام کرده بود ... به زور قرص آرام بخش می خوابیدم ... تیرماه بود که دیدم اگه خودم و جمع و جور نکنم دوباره بر می گردم به سالهای قبل... بدون هیچ فکری رفتم تو اینستا و مینی تور و ... یه موقع به خودم اومدم دیدم تو اتوبوس نشستم و دارم می رم سمت ارومیه و دالامپر ... سفر اونم تنها،چالش بزرگی برای من بود اما از پسش بر اومدم

یواش یواش به این نتیجه رسیدم که باید در عین مستقل بودن خیلی کارهای دیگه رو هم انجام بدم ... تنها برم سینما، تئاتر، کنسرت ... 

حالا هاله تبدیل شده بود به کسی که داشت تابو شکنی می کرد، بی خیال تمام چهارچوب ها شدم و شدم یه هاله که دیگه هیچی براش مهم نیست

شهریور و دیدار دوباره ............... اون روز هم برای خودش روزی بود

اصلا کلا شهریور، ماه خاصی بود ... دیدن دوباره، رفتن دایی و مشغول شدن تو شرکت جنرال مکانیک

حالا دیگه آلوده کار شده بودم ، سفر، سینما، کنسرت .... زندگی عجیب عوض شده بود 

بابا و هلن تصمیم گرفتن خونه رو بفروشن و این ضربه دیگه خیلی برای من کاری بود و دردآور... خرید و فروش خونه و نبودن اش فشار زیادی رو داشت بهم می آورد. روزی که داشتم قولنامه خونه رو امضا می کردم حالم خراب بود ... 

اواخر آبان بود که رفتم کیش و وقتی برگشتم فهمیدم که باید دنبال خونه باشم... 

اول آذر خونه ای رو که قبلا دیده بودم و فکر می کردم فروخته شده رو خریدم و کلید گرفتم ... تو ده روز با بدبختی و کمک بقیه وسایل جمع کردم و منتظر شدم که جابه جا بشم که نوید هم رفت .... یازدهم آذر وسایلم رو منتقل کردم خونه جدید ... اون شب خیلی بد بود ... چقدر گریه کردم. روز دوازدهم آذر نوید رو دفن کردیم ... همبازی بچگی هام رو گذاشتم زیر یه خروار خاک ...

دست و دلم نمی رفت وسایلم رو باز کنم ... تازه داشتم خودم و پیدا می کردم که اوایل دی فرید تصادف کرد و رفت تو کما .... دیگه جون نداشتم ... شبی که رفتم بیمارستان هم شب سختی بود ... تو محوطه بیمارستان ضجه می زدم ... چرا فرید؟؟؟؟ گیتی خانم بی جا و مکان شد و اومد خونه هلن .

باز بی خیال باز کردن وسایل خونه شدم ...زندگی ام شده بود یه تشک گوشه هالی که حتی فرش نداشت، یه میز پایه بلند که وسایلم رو روش گذاشته بودم ، میز اتو و آشپزخونه ای که حتی یه بشقاب توش نبود ...وقت و بی وقت سر از اتاق آی سی یو بیمارستان در می آوردم ... فقط نیم ساعت وقت داشتم ... دم در به نگهبانی می سپردم اگه کسی اومد دیدنش بهم خبر بده ... اول که می دیدمش گریه می کردم بعد تند تند اشک هام و پاک می کردم و شروع می کردم به تعریف کردن ... از همه چیز و از همه جا، از اتفاقات سر کار، از زندگی خودم، از گذشته های مشترکمون ....ولی دریغ از یک واکنش

تو این فاصله مجددا هم صحبت شدیم ... قول داد برای کمک بیاد هر چند که اون هم در نهایت سنگدلی متهمم کرد که حالم رو سپردم دست وضعیت بد روحی ....یه شب که داشتم برمی گشتم خونه حالم خیلی بد بود ... حس کردم دیگه قادر به نفس کشیدن نیستم ... دقیق یادمه که روی پل عابر پیاده وسط اتوبان ایستادم و شروع کردم به داد زدن ... گریه کردم و داد زدم ... اونقدر که راه نفسم باز شد ...با بی حوصلگی سعی کردم وسایل رو سر و سامون بدم، بوفه های مامان رو که برام آوردن انگار حجم دلتنگی ام کمتر شد ... حالا یواش یواش خونه داشت سرو سامون می گرفت و شکل خونه به خودش می گرفت.

فرید دو ماه توی کما موند ... به عالم و آدم زنگ زدم و التماس کردم دعاش کنید برگرده اما برنگشت ... جنازه رو روز بیست اسفند بهمون تحویل دادن ... برادر قشنگم، فرید مظلومم، خنده روی من در اوج تنهایی دفن شد و من پشیمون از اینکه روز تشیع نوید بهش گفتم سرت سلامت و از تنها جایی که ضربه خورد سرش بود ... لعنت به من ...

سال 99 رو با دیدار دوباره همدیگه شروع کردیم ... اولین مهمون خونه ام بود... سعی کردم بیشتر اوضاع خونه رو رو به راه کنم 

زندگی داشت آرووم راه خودش رو می رفت و من رو هم دنبال خودش می کشید ... گاهی فکر می کنم با عدد سه قرار و مداری دارم حتما ... سوم خرداد بهترین روز بود ......... یه دیدار خاص .... یه تجربه فوق العاده برای من ....

رفتم سوباتان و برگشتم و رفتم تولد شهروز که همه چی بهم ریخت ... بد هم به هم ریخت ... دو هفته بعد به شدت دعوا کردیم و .... و صادقانه گفت دیگه نمی خواد من رو ببینه 

شانزدهم تیرماه بود ... جلوی در شرکت لپ تاپ رو با یه کتاب بهش دادم و در ماشین رو بستم ... روحم رو تو ماشین جا گذاشتم ....اون روز و روزهای بعدش خیلی فکر کردم و در نهایت به یه نتیجه رسیدم ... به نظرش احترام بذارم ... هر راهی که ممکن بود دل واموندم هوس کنه و باهاش حرف بزنه رو قطع کردم ...از گروهای مشترک و غیر مشترک، اینستا و .... اومدم بیرون ... عکسهایی که داشتیم هر چند که کم بود اما همه پاک شد ... حتی شماره اش ... اونقدر دوسش داشتم و اونقدر برام مهم بود که به خاطرش به خودم سختی بدم ....

علیرغم میل باطنی داستان  تموم شد و پرونده هم بسته، البته که دلتنگی بیداد می کرد ولی کاری ازم بر نمی یومد ... هیچ کس هم یا نتونست و یا نخواست که کمکی بکنه .... کم کم از آدمهای اطرافم بریدم ...اخلاقم روز به روز بدتر شد ...وقت های آزادم رو یا رفتم سفر یا با بچه ها دورهمی و کافه .... حالا مهربونی هاله تبدیل شده بود به تلخی و خشم و بد اخلاقی ... بی حواس به اطرافم بودم و متوجه  رفتارهای خاص همکارم نشدم ....

بعد از پنج سال تصمیم گرفتم با بابا به صلح برسم و برم خونه اش ... وقتش رسیده بود که تجدید نظری روی تصمیم هام  بکنم 

اما در مورد همکارم که هیچ وقت نفهمیدم نقشم عروسکی بود که قرار شد به وسیله من لج کسی در بیاد یا واقعیت مطلق بود .... فهمیدم کما فی السابق نباید به حرف مرد جماعت اعتماد کنم ... مثلا اگه فقط یه کمی دوستم داشت می موند ... فقط یه کم .... همکارم هم دروغ گفت... دروغ های نفرت انگیز ...

بیشتر خودم رو تو کار غرق کردم و دوباره خودم رو محصور تنهایی ام کردم .... تصمیم گرفتم با خودم و شرایطم کنار بیام و دیگه اجازه ندم کسی وارد زندگیم بشه ... به اندازه کافی با رفتن اش  آزار دیده بودم .... منطقی هم به قضیه نگاه کنم دیگه نباید زندگیم رو دستخوش ناراحتی بکنم ...

این روزها آخر سال حسابی خودم رو مشغول کردم و سعی کردم شرایط خوبی رو تو شرکت برای خودم درست کنم ...

سعی می کنم سال جدید رو جوری شروع کنم که خاص خودم باشه ... با تنهایی ام کنار بیام و قبول کنم که زندگی منم همین مدلی هست، اینجوری کمتر اذیت می شم ...

اولین تصمیم سال جدید حضورم توی تبریز و کنار بابا است .... می خوام تحویل سال رو بعد از سالها کنارش باشم ....

هر وقت صحبت می شد

می گفتم من منطقه های غرب تهران رو دوست ندارم

می گن اینجوری نگو، راست می گن

الان هم خونه ام منتقل شده غرب تهران، هم محل کارم ....

درست سوم اسفند سال 97 بود ... اون روز تو بهترین و درست ترین مکان و زمان زندگی ام ایستاده بودم .....

کاش یادت بود .... کاش ....

حسود

ترسو

عصبانی

بداخلاق

افسرده

سردرگم

کلافه

عجب ملغمه ای .....................................