چیزی به آمدن پاییز نمانده 

همان پاییزی که قول داده بودی 

با هم و در کنار هم 

روی برگهایش قدم می زنیم

قول تو که ، قول نبود

پاییز هم با مهرش تا ساعاتی دیگر می آید 

پس من می مانم و 

حسرت قدم زدنهایم با تو ....

به خودم قول داده بودم دیگه اسیر نگاه یه جفت چشم تو آیینه نشم

و نشدم ....

حالا هم قول می دم که دیگه گرمای دست هیچ کسی رو باور نکنم ...

و هیچ بار سومی در کار نخواهد بود ....

هیچ وقت در برابر من سکوت نکن

من از سکوت واهمه دارم

سکوت اصلا علامت رضایت نیست

من هر چه سکوت دیدم همان رفتن بود !

تکه ای از بهشت 

در حد فاصل بین شانه های توست 

که من به خاطرش حاضرم معصوم ترین آدم جهان باشم ....



هر کسی یا روز می میرود یا شب

من شبانه روز ...

سجاد افشاریان