یعنی فردا صبح که پاییز تموم بشه

که زمستون شروع بشه 

حال من بهتر می شه .........



" شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند ......"


داستان و قصه

از کنار چرخ لبو فروش که رد می شم ، نفسم به شماره می افته و بغض می کنم  ...

یاد روزی می افتم که داشتیم از کنارش می گذشتیم و یهو یی گفتم دلم لبو می خواد ....

زدی رو ترمز و برگشتی نگام کردی، خنده ات گرفته بود 

گفتم نه که فقط دلم لبو بخواد ها، دلم لبویی رو می خواد که تو بخری ... که بغل دستت بشینم و لبوها رو تکه تکه کنم و از داغی اش بسوزم اما کنار تو باشم و با خنده های تو تکه های لبو رو بخورم ... من دلم می خواد کنارت باشم ... همین ... شیرینی لبو کنار تو می شه قند و عسل ...

با ژست خاص خودت  پیاده شدی و رفتی ... بارون ریز ریز می بارید و بین نگاه من و قامت تو فاصله می نداخت ..... درست مثل اون روز تو جاده لشگرک ... روز تولدت بود ... 

به جای شیرینی تولد و فوت کردن شمع کیک، بلال گرفتی و خوردیم ...روزها ازش می گذره اما هنوز طعم اش و مزه اش یادمه ....

یادش بخیر ... داستان بلال واقعی بود و قصه لبو یه رویایی که هیچ وقت با واقعیت پیوند نخورد ......


روزی در لباس حاکم

حکم صادر نمودی ....

روبه رویم قرار گرفتی و حکم قرائت شد

با تلخی هر چه تمام تر 

شاید حتی با نفرت

نه دادخواهی و نه فرجام و نه بخشش

هیچ کدام در حکم اثر نداشت

"بخشش لازم نیست، اعدامش کنید"

خونی ریخته شد ولی به ناحق

اما باور کن 

روزی خواهد رسید که دیگر حاکم بازی نخواهی بود

روزی خواهد رسید که حاکمی دیگر این بار برای تو 

حکم صادر خواهد کرد ....

باور کن روزی را که این رای به تو بازگشت خواهد خورد ....

آن  روز اگر چه من در کنارت حضور نخواهم داشت 

اما تو مرا به خاطر خواهی آورد 


موی بلند زنانه است 

ولی بلند ماندنش یک مرد می خواهد ...........

به نظرم یکی از عاشقانه ترین حرف هایی که تا امروز بر زبان بشر جاری شده، همین تک سطر از گوته است:

من از زمانی که او دوستم دارد، در چشم خودم ارجمند می آیم!!!