تلخ مثل زهر

تو سوپر مارکت کوچیک محل مشغول یادآوری خریدهامم که یه موقع چیزی رو فراموش نکنم ... 

یه خانم با ناراحتی وارد می شه و شروع می کنه به صحبت کردن ... صمیمی صحبت می کنه پس جزء اهالی محل ... 

شاگرد مغازه طرف صحبتشه ... ناخودآگاه توجهم جلب می شه ... 

یه موتوری وسایلش رو از دستش قاپیده ... دیگه همه کنجکاو شدن ... یکی اون وسط می پرسه تو کیفت خیلی پول داشتی ؟؟؟؟ 

می گه : کیفم رو نزد که ... نایلون توی دستم رو برد ... تو نایلونم یه بسته گوشت بود و چند تا مرغ ...  

از چیزی که شنیدیم تا پنج دقیقه هنگ بودم ...   

الان که اوضاع اینقدر خرابه وای به حال فردا و فرداها ...

 

تفاوت

قدیم ندیما یه نفر کار می کرد٬ ده نفر زندگی می کردن ... 

این روزها ده نفر کار می کنن که شاید یه نفر بتونه زندگی کنه ...

... ۱۰ ...

ده تمام ... 

کجای قصه خوابیدی  

                               که من تو گریه بیدارم ...

امروز ...

از وقتی خودم رو شناختم چه اون زمان هایی که پول تو جیبی می گرفتم و چه اون زمانی که سر کار رفتم و دستم تو جیب خودم بود همیشه و همیشه دقت می کردم مناسبت ها رو حالا چه تولد چه اعیاد و یا روزهای خاص رو فراموش نکنم ... همیشه از هدیه دادن لذت بردم ... پارسال تنها سالی بود که برای مامان هیچ کادویی تهیه نکرده بودم و تقریبا پونزده روز بیشتر وقت برام نمونده بود ... هلن حواله می داد به من و من به هلن ...  

دست آخر پیشنهاد دادم اون عکسی که مامان تو بچگی هاش با دو تا خاله ها گرفته رو بدیم برامون تابلو فرش ازش ببافن ... کاش هیچ وقت این فکر به ذهنم نرسیده بود ... 

تابلو دقیقا روز مادر آماده شد ... با یه دسته گل بردیمش خونه ... فکر کردم خوشحال می شه اما وقتی لفاف روی تابلو رو باز کردم احساس کردم دلش گرفت ... نمی دونم شاید یاد خواهرش افتاد ... یاد گذشته هاش ... 

..... 

...... 

همیشه این روزها وقتی تلویزیون روشن بود هر تبلیغی که می داد یا از روز مادر حرف می زد غصه اش می گرفت و گریه می کرد ... تو دلم می گفتم ای بابا مادر من سالها گذشته ... اون موقع ها نمی فهمیدم چی می گه ...  

اما حالا حتی حاضر نیستم نوشته روی شیشه مغازه ها رو نگاه کنم ... چه برسه به حرفهای مردم که مدام با هم می گن چه واسه مادرامون بخریم ... 

.......... 

اون تابلو فرش هنوز روی دیواره ... اون عکس هنوز جلوی چشممه ... نوشته های روی ویترین مغازه ها رو یکی در میون دید می زنم ... اما دردم اینه که این اولین سالیه که نمی دونم باید چی برات بخرم ...    

.................................. 

آشفته بازار

با یه تاخیر یک ساعته در کلاس رو باز می کنم و با یه سر پایین و با سرعت می خوام برم سر کلاس که سیل متلک هام شروع می شه ... 

چه اومدنی بود ... حالا هم نمی یومدی ... یک ساعت گذشته ها ما هم داشتیم دیگه می رفتیم ... اینجا ست که می گن شاه می بخشه اما شاه قلی نه ... حال و حوصله جواب دادن ندارم ... اما یکیشون هست که خیلی گیره و از اون دسته آدمهاس که تا جواب نگیره ول کن معامله نیست ... سرم رو بلند می کنم و می خندم و یه جواب سرسری بهش می دم که یعنی بی خیال آقا جون ... 

این ترم درس و دانشگاه رو شرمنده خودم کردم ... همه کلاس ها رو یا دیر می رم یا می پیچونم ... چند روز پیش مجبور شدم با یه استاد بد اخلاق سر غیبت هام چونه بزنم ... البته حسنش در این بود که تونستم یه لبخند رو لبهاش بیارم خدا می دونه چند سال بود نخندیده بود ... 

با تمام این ها اینجا رو بیشتر دوست دارم حداقل اون دارالمومنین لعنتی نیست که مجبور شم با چادر چاقچول برم و حواسم باشه باد چادرم به یکی از اون بچه جغله هایی که هنوز هر و از بر تشخیص نمیدن بگیره ... مجبور نیستم سر کلاس تو سکوت مطلق بشینم و استاد شبیه اپراتور و عینهو برج زهرمار درس رو بده و از کلاس بره بیرون ... اینجا حداقل آزاد ترم ... اگر چه به دلیل محکمی باید مواظب رفتارم باشم اما بازم قابل قبول تره ... تفاوت سنیم با بقیه کمتره و این بهترین قسمت ماجرا است ... می شه سر کلاس با استاد خندید و وقتی یکشون علنا تو جمع از چشم و ابروت تعریف می کنه بدونی که یه تعداد آدم با جنبه سر کلاس نشستن و مشکلی پیش نمی یاد ... می شه مثل گذشته ها از درس و دانشگاه لذت برد ... 

از دانشگاه که می زنم بیرون هوا دیگه داره کم کم تاریک می شه ... مترو شلوغ و پر از هیاهویه ... فروشنده ها با آخرین توانشون فضا رو شلوغ تر می کنن ... آهنگ مورد علاقه این روزها رو می ذارم تو گوشم و صداش رو بلند می کنم شاید بعد مسافت به چشمم نیاد ... 

عاشقت بودم عاشقت موندم  

یادت بمونه این من بودم که  

پای عشق تو موندم   

روزها و شبها تنهای تنها 

با یاد چشمات هر شب تا سحر 

خاطراتت رو خوندم

گذشتی فراموشم کردی  

این بار دیگه برنمی گردی ...

موفق می شم حواسم رو پرت کنم ... هوای بیرون مترو اونقدر دل انگیزه که هوس پیاده روی به سرم می زنه اما راننده تاکسی مزاحم دقیقا جلوی پام می ایسته و منم بی دلیل سوار می شم ... اونقدر وحشیانه رانندگی می کنه که جلوم رو نگاه نمی کنم ...  

یعضی وقتها دلت هوای کسی یا چیزی رو می کنه که هیچ جوری نمی تونی بهش برسی ... بعد اون ته دلت می سوزه ... پشت چراغ راننده بی ام و آخرین مدل بغل دستی تو حال خودشه آرنجش رو تکیه داده به شیشه و داره با آهنگی که گوش می ده زمزمه می کنه ... دلم می خواد بدونم تو زندگیش چقدر مشکل داره ... مطمئنا به پول که احتیاج نداره ...  

سر خیابون از ماشین پیاده می شم ... تمام حس و حال خوبم با یه تلفن نابود می شه ... حوصله جواب دادن ندارم ... بی خیالش می شم اما اون بی خیال نمی شه ... 

گاهی هزار پشت غریبه از یه فامیل بهترن ...