یک دوست داشتنی دیگه هم حذف شد ...

سالها بود که هر وقت حالش رو می پرسیدیم می گفتن خوب نیست،اما بازم هروقت می رفتیم دیدنش می نشست کنارمون و می خندید ... دوسش داشتم ... هر دو نوه خاله بودیم ...

اونقدر دوسش داشتم که یه بار مامان تو جمع گقت هاله اینقدر دوست داره که فکر کنم باید بشه عروس خودت و من چقدر خجالت کشیدم ... 

این اواخر به قول امیر شده بود کلکسیون مریضی ها ... حتی مورفین هم دردش رو کم نمی کرد، هر بار که می رفتیم دیدنش می گقت اگه هاله است بیاد ببینمش ... 

چقدر خوشحال می شدم که من شامل آلزایمرش نسیتم ... 

دیگه حال خندیدن نداشت ... آخرین بار گفت خسته شدم بسکه نگام فقط به سقفه ... 

امشب خبر دادن که چشماش بسته شد ... منم تا چند ساعت دیگه می خوام برم بدرقه اش ... 

بدرقه آدمهای دوست داشتنی خیلی دردناکه ...  

امشب مثل دیشب و شبهای قبل خیلی دلتنگم ... دلتنگ تموم کسایی که دوسشون داشتم اما رفتن ... رقتن بدون این که فکر کنن رفتنشون چه به روزم  آورد ...