چه بد حالیه حس بی پناهی

زمین افتادن از بی تکیه گاهی 

تصورکردن های اشتباهی

رسیدن 

از سیاهی به سیاهی .......

تو تشنه شنیدن جمله جادویی .... مراقب خودت باش ......

من .....دلهره و اضطراب و شاید هم ترس از تو، برای  گفتن ... مراقب خودت باش ....

تو ... با شنیدن جمله جادویی پر می شی از حس خواستن ...یعنی هنوز هم می تونی دوست داشته بشی ....

من .... تکرار سه باره جمله اونم با پایینترین صدای ممکنه ...

من و تو، هر دو، درست در اشتباه ترین جای ممکنه ایستادیم ...

جای من و تو باید عوض بشه ...

به شدت نیازمند حرف زدن با یک نفر ... یک نفر که فقط گوش بده و در نهایت بهش بگه آرووم باش ... تمام شماره هایی که می تونه بهشون زنگ بزنه و رو تو ذهنش پس و پیش می کنه و اما .... اولی گوشی رو جواب نمی ده ... دومی سرش شلوغ تر از اونی هست که بخواد گوش بده و بی خیال سومی می شه ... مثل دفعه های پیش تو خودش غرق می شه و سکوت می کنه ... به همین راحتی ...

شاید دلیل اینکه این چند وقت حالش خوش نیست اینه که:

رو دیوار آدم های اشتباهی یادگاری نوشته ........ 

این روزها بدون تو  

تهران

جهنم هست ......