یه سی و هفت ساله و یه بیست و هفت ساله ....

تو یه شب تاریک یه بیست و هفت ساله که آروم  دستهاش رو دور شونه  یه سی و هفت ساله حلقه می کنه و روی شن ها قدم می زنه ... می دونه که سی و هفت ساله حال خوشی نداره ... سی و هفت ساله می دونه که دیگه هیچی سر جاش نیست و هیچی هم درست نمی شه ...

یه بیست و هفت ساله تمام تلاشش و می کنه و دست یه سی و هفت ساله رو محکم می گیره و از صخره ها و راه های باریک رد می شه ... یه بیست و هفت ساله که معلوم نیست چی تو ذهنش می گذره ... یه سی و هفت ساله که تو دستای یه بیست و هفت ساله دنبال گرمای یه دست آشنای دور اما نزدیک می گرده و بی هوا بغض می کنه ...

یه سی و هفت ساله که از جمع دور می شه و می ره یه گوشه خلوت می شینه و یه بیست و هفت ساله که می یاد و تو گوشه خلوتش آروم می شینه ....

یه سی و هفت ساله که داره به انتها نزدیک می شه و یه بیست و هفت ساله که تازه اول راهه ... یه بیست و هفت ساله که بی مقدمه درخواست یه کادوی تولد خیلی ساده اما خاص می کنه ... یه سی و هفت ساله که هنوز داره تو توهم برگشت یه سی و نه ساله رویا پردازی می کنه ....

یه سی و هفت ساله و یه بیست و هفت ساله ...

چرا هیچی سر جای خودش نیست ...

امروز 7 ماه کامل شد ....

هفت ماه دووم آوردن و هیچ کاری نکردن اعصاب پولادین می خواد ....

از فردا چی کار باید کرد ... بازم باید منتظر موند یا .....

هر چی فکر می کنم 

نمی فهمم یه آدم چقدر می تونه تو زندگی و روابطش با آدمها پست و دو رو باشه ....

و چقدر هم خوب می تونه خودش رو به بهترین شکل ممکنه موجه نشون بده .... اینقدر که تو باورکش کنی و بهش اعتماد کنی ....

کاش یاد بگیریم کسی رو درگیر خودمون نکنیم وقتی می دونیم که زمانی که  دستمون رو بشه براش فقط عذاب به جا می ذاریم .... کاش اینقدر پست نباشم ...

روزی که بیایی

شهر را آذین خواهم بست

تو فقط بیا ...............