گاهی فکر می کنی یه آدم چقدر خوب و عالی و بینظیره و داره دیدت رو نسبت به بقیه عوض می کنه .... اما چند سال که می گذره در کمال ناباوری می فهمی که اون آدم از همه آدمهای اطرافت که دیدی بدتر .......

حس مادری رو دارم که بعد از نه ماه زایمان کرده .... و حالا سبک و آروم شده .... در کمال ناباوری خیلی آرومم ...

خیلی فکر کردم ... لازم نیست همه مشکلات رو خودم به تنهایی حل کنم ، وقتی قدرتی ندارم و نمی تونم چرا بیخود به خودم فشار بیارم ... پس موضوع رو می سپرم به خدا ... یا حل می شه یا لاینحل باقی می مونه .... 

من همونقدری که ارزش و احترام می ذارم به همون اندازه هم لایق اش هستم چه بسا بیشتر .... احساسم می گفت از دست نده اما من تابع عقل شدم .... شاید یه روزی پشیمون بشم که فرصت رو از دست دادم  اما مطمئنا اون روز به این هم فکر خواهم کرد که تونستم محکم بایستم .... امیدوارم اون روز به این نتیجه برسم که این محکم ایستادن ارزشش رو داشت .... اما یه چیزی کاملا واضحه ... اونم اینه که من ... دیروز، امروز و حتی فردا رو هم باختم ... من فقط تلاش کردم آسیب این باختن رو به حداقل برسونم ... همین و تمام ...

من که درد خودم رو داشتم 

چه اصراری بود که بیشترش کنی .... چه نفعی بردی؟

نمی دونم شاید

یک بی خبر از راه رسید و جان مرا برد .....

نیمه شعبان دو تا خاطره بد داره

یه دونه خاطره خوب

کاش یه خوب دیگه هم اتفاق می افتاد که تعادل برقرار بشه ....