از دین من تا عشق تو

... تمامی دینم به دنیای فانی  

شراره عشقی که شد زندگانی 

به یاد یاری خوشا قطره اشکی 

به سوز عشقی خوشا زندگانی ... 

... پس از تو نمونم برای خدا  

تو مرگ دلم را ببین و برو ...  

برای تویی که عاشقانه دوستت دارم

 

 

چند روزی هست که دست و دلم زیاد به نوشتن نمی ره اما امروز تصمیم گرفتم برای تو و به خاطر تو بنویسم  تویی که تمام لحظه های تنهایی ام پر می کنی ... تویی که ... 

تو این روزها می خوام بیشتر برات وقت بذارم امیدوارم که تو هم  بیشتر من رو ببینی .... 

با این که دنیات خیلی بزرگه اما تنها تویی که تو دنیای کوچیک من جا می شی ... و من چقدر عاشقانه دوستت دارم ... اگه گاهی گله می کنم ببخش ... اگه گاهی زیادی پر توقع می شم ببخش ... اگه گاهی کاری انجام می دم که بابت میلت نیست ببخش ... من رو تنها نذار چون خودت هم می دونی که تو رو با هیچ کس و هیچ چیز عوض نمی کنم ... 

خداجونم خیلی دوست دارم ...  

...................... 

مهم نیست این ماه رو قبول دارید یا نه مهم اینه که اصل رو باور دارید پس به احترام همون اصل این روزها برای همه دعا کنید

...

مدت ها بود سراغ کتابفروشی نرفته بودم ... مدتها بود کتابی با خودم این ور و اون ور نمی بردم ...مدتها بود که حتی در حال راه رفتن هم کتاب نخونده بودم ... 

دیروز با یه هوس آنی رفتم و یه کتاب خریدم و شروع کردم به خوندن ... با خوندنش یه حسی دارم نه رو زمینم نه تو آسمون یه جورایی معلقم ... نمی دونم داستان من خیلی شبیه کتاب یا کتاب شبیه داستان منه ... هر چی هست تمام ذهنم رو به هم ریخته ... صبحی داشتم می خوندم که خوابم برد کلا یکساعت بیشتر نخوابیدم اما تو همون یکساعت خواب دیدم ... خواب نه شاید کابوس ... کابوس بود و نبود تو کابوس تصمیم گیری من ... همه می گن تصمیم بگیر تکلیفت رو معلوم کن به همه می گم باشه حتما اما واقعیت اینه که من تا تصمیمم رو می گیرم نمی دونم یهو از کجا ... یه دفعه تمام معادلاتم به هم می خوره ... کتاب داره رو اعصابم راه می ره اما چاره ای ندارم باید تمومش کنم احساس می کنم با تموم شدن این کتاب تکلیف منم معلوم می شه ... سطر سطرش رو که می خونم اضطراب دارم خیلی عجیبه اما می ترسم نمی دونم آخرش چی می شه ... 

من از گرفتن تصمیم نهایی اونم تنها می ترسم من از این که اشتباه کنم می ترسم ... وقتی همه چیز رو کنار هم می ذارم شک می کنم که ... 

این روزها با این که همه چیز در عین ناباوری آرومه اما من الکی بهانه می گیرم بیخودی دلگیر می شم یه دفعه .... من خیلی دلتنگم ... 

فقط ۷۲ ساعت

اگر همین الان به شما بگن فقط ۷۲ ساعت تا پایان زندگی زمان دارید چی کار می کنید؟؟؟  

 

اگر به من بگن فقط ۷۲ ساعت زمان دارم تا این دنیا رو با تمام خوبی و بدی بذارم و برم بی برو برگرد چند ساعت اولیه رو تو شوکم و البته کلی هم گریه می کنم ... تمام تلاشم رو می کنم که کسی از این موضوع خبردار نشه ...

اولین کاری که می کنم اینه که چیزهایی که برام خیلی ارزشمندن و دوسشون دارم می سپرم دست خواهری چون تنها کسیه که ارزش اون ها رو می دونه و درک می کنه ... گوشی تلفن رو بر می دارم و با تموم دوستام تماس می گیرم و حالشون رو می پرسم ... می رم سراغ کسایی که از جون و دل دوسشون دارم بغلشون می کنم می بوسمشون و تو گوششون زمزمه می کنم که چقدر برام عزیزن ...  

می یام اینجا چد تا پست جدید می نویسم و دست آخر اینجا رو می سپرم دست کسی که تا چند روز بیاد و پست هام رو منتشر کنه تا کسی نفهمه که نیستم ...

یه بلیط هواپیما می گیرم و خودم رو میرسونم حافظیه ... 

تو لحظه ها ی آخر می شینم فکر می کنم که از زندگی چی خواستم؟ به کجا رسیدم؟ و آرزو می کنم همه کسایی که ناراحتشون کردم و گاها دلشون رو شکستم من رو ببخشن و بعد به راحتی و با آرامش چشمهام رو می بندم ...  

..............................  

پی همدردی نوشت: از دیروز اینترنتم قطع بود تا امروز٬ صبح با کلی شوق و ذوق مثل همیشه صفحه جوگیریات رو باز کردم که ....  

کیامهر متاسفم امیدوارم روحشون قرین آرامش باشه و صبر مهمون خونه دل شما ... 

متاسفانه مادربزرگ آلن هم روز یکشنبه مهمون خدا شد ... دلت آروم کابوی آلن ... 

و تو سارای عزیز ... برای تسلای تو هیچی برای گفتن ندارم عروسک ...

پی خواهش نوشت: خدایا خواهش می کنم تمنا می کنم نذار نوید درد بکشه ... من حرفم رو پس گرفتم ...

 

بارون

داره بارون می یاد ... 

می خوام برم زیر بارون قدم بزنم تا شسته بشم زیر این بارون نوبر مرداد ماهی ...