حس خاص

این روزها این آهنگ رو زیاد گوش می دم یه حس خاصی داره ... شاید آرامش ... چیزی که من مدتها ست گمش کردم ...

                                                           کلیک

عشق

داشت سالاد درست می کرد اونم با یه کارد تیز ... 

تو ذهنش غوغایی بود از فکر های درهم برهم ... به این فکر می کرد که دوسش داره یا نه؟ داشت کلمه دوست داشتن رو پیش خودش آروم آروم زمزمه می کرد که یه لحظه حواسش پرت شد و انگشتش رو برید چند قطره خون ریخت روی زمین٬ هول شد و فوری دستش رو برد سمت دهنش ... چون زخم باز بود ویروس عشق وارد خونش شد و به سرعت برق تو تمام بدنش پخش شد ...    

امروز

خسته تر از همیشه از پارک ساعی می یام بیرون و مثل همیشه راهی می شم سمت مترو ... تو راه تا برسم کلی دری وری بار خودم می کنم ... کلید رو تو قفل می چر خونم وارد یه خونه ساکت و خلوت می شم ... بلافاصله می رم سمت کولر و روشنش می کنم بی خیال لباس عوض کردن می شم و روی اولین مبل که رو به روی دریچه کولره ولو می شم سرم رو به عقب تکیه می دم و پاهام رو می ذارم روی میز عسلی این کارم باعث می شه شیشه میز تکون بخوره ... مهم نیست چقدر از این کار بدم می یاد مهم اینه که چند دقیقه راحت بشینم٬ با آخرین ذره های انرژی شالم رو باز می کنم و چشمهام رو روی هم می ذارم ... 

امروز شرکت به خاطر خرابی فن ها خود خود جهنم بود٬ تیرماه داره تموم می شه اما من هنوز کلی کار دارم٬ آشفتگی ام٬ انتظار الکی عصر ... همه این ها با هم می تونست دلیل خوبی برای خستگی باشه ... 

چشمهام رو باز می کنم بدون این که سرم رو بچرخونم چشمهام رو حرکت می دم انگار اولین باره وارد این خونه شدم آیینه شمعدون سر عقد مامان روی میز٬ بوفه های بزرگ و شیکش که اینقدر دوسشون داره٬ دو تا نخل های بزرگ گوشه هال٬ ستون های سنگی پاگرد٬ تلوزیون بزرگی که با متعلقاتش گوشه هال خودنمایی می کنه٬ لوستر های شیکی که گوی های کریستالش به خاطر باد کولر آهسته تکون می خوره و تلالو اش روی دیوار منعکس می شه٬ مبلهای استیل و ... هم چیز برای یه زندگی راحت وجود دارد پس چرا من احساس راحتی نمی کنم ...  

از بی حوصلگی خودم حرصم در می یاد بلند می شم تموم چراغ ها رو روشن می کنم یه آهنگ شاد می ذارم لباسهام رو عوض می کنم یه چرخی تو خونه می زنم همه جا رو مرتب می کنم می رم تو آشپزخونه یاد دو شب پیش می افتم که داشتم با عجله آشپزی می کردم و بابا از در اومد تو نمی دونم چه فکری کرد شاید یه لحظه فکر کرد شدم همون هاله قدیم و اونوقت شونه هام رو از پشت بوسید و من چقدر شرمنده شدم ... 

پی تشکر و عذر خواهی نوشت: من رو ببخشید بابت تموم بد خلقی های این چند وقته بابت کمرنگ بودنم و ... از همدلی تون ممنونم ٬ مرسی از این که هستید ... 

همبازی بچگی

تو تموم این روزها یه جوری از زیر بار دیدنت شونه خالی کردم ... دلم نمی خواست اینجوری  ببینمت٬اما امروز دیگه نشد راستش رو بگم ترسیدم٬ترسیدم که شاید دیر بشه ... 

دیدنت رو تخت بیمارستان خیلی دردناک بود خیلی احمقانه بود اما دلم می خواست وقتی می بینمت مثل همیشه خندون باشی  

سعی کردم بخندم خوش اخلاق باشم از همه جا حرف زدم از خاطرات گذشته گرفته تا اتفاقات قشنگ آینده اما نگاهت بدجوری یخ زده بود ... وقتی برگشتم خونه ساعت ها اشک ریختم با این وجود دلم می خواد برخلاف حرف دیگران امیدوار باشم  

می دونم خسته شدی می دونم ترسیدی اما نوید همبازی بچگی های من طاقت بیار ... 

تدفین

  

من برای تدفین خاطره ها آماده ام  

برای مرگ گل سرخ 

برای سوختن پروانه  

من برای سپردنت به  

دستهای سرد خاک آماده ام  

در سکوتی غریب 

همراه با عطر اقاقی 

در دوراهی مرگ و زندگی 

بازمانده ای هستم  

که می خواهم به تنهایی  

تشییع کننده باشم ... 

من مرگ غرورم را شاهد بوده ام 

اما باور کن روزی پریشان خواهی شد  

من برای تدفین خاطره ها آماده ام ...