...

مدت ها بود سراغ کتابفروشی نرفته بودم ... مدتها بود کتابی با خودم این ور و اون ور نمی بردم ...مدتها بود که حتی در حال راه رفتن هم کتاب نخونده بودم ... 

دیروز با یه هوس آنی رفتم و یه کتاب خریدم و شروع کردم به خوندن ... با خوندنش یه حسی دارم نه رو زمینم نه تو آسمون یه جورایی معلقم ... نمی دونم داستان من خیلی شبیه کتاب یا کتاب شبیه داستان منه ... هر چی هست تمام ذهنم رو به هم ریخته ... صبحی داشتم می خوندم که خوابم برد کلا یکساعت بیشتر نخوابیدم اما تو همون یکساعت خواب دیدم ... خواب نه شاید کابوس ... کابوس بود و نبود تو کابوس تصمیم گیری من ... همه می گن تصمیم بگیر تکلیفت رو معلوم کن به همه می گم باشه حتما اما واقعیت اینه که من تا تصمیمم رو می گیرم نمی دونم یهو از کجا ... یه دفعه تمام معادلاتم به هم می خوره ... کتاب داره رو اعصابم راه می ره اما چاره ای ندارم باید تمومش کنم احساس می کنم با تموم شدن این کتاب تکلیف منم معلوم می شه ... سطر سطرش رو که می خونم اضطراب دارم خیلی عجیبه اما می ترسم نمی دونم آخرش چی می شه ... 

من از گرفتن تصمیم نهایی اونم تنها می ترسم من از این که اشتباه کنم می ترسم ... وقتی همه چیز رو کنار هم می ذارم شک می کنم که ... 

این روزها با این که همه چیز در عین ناباوری آرومه اما من الکی بهانه می گیرم بیخودی دلگیر می شم یه دفعه .... من خیلی دلتنگم ...