گفت ...

گفت دعا کنی می آید 

گفتم آن که با دعا بیاید به نفرینی می رود 

خواستی بیایی 

با دعا نیا٬با دل بیا ... 

*(این یه اس ام اس بود که برام اومد )

مخاطب خاص دارد

از تنهایی تصمیم گرفتن وحشت داشتم 

اما ترس تو باعث شد تصمیم بگیرم  

می دونم یه روزی بر می گردی چون بازخونی پرونده های بسته شده رو دوست داری اما دیگه مهم نیست ...

من ازت دلگیر نیستم اصلا من کسی نیستم ...  

کسایی که من رو می شناختن پیشنهاد صحبت دادن اما به نظر خودم این بار کار درستی نبود صحبت با کسی که ترسو و هیچ چیزی جز غرورش نداره بی ارزشه من باید خیلی چیزها رو ثابت می کردم هم به تو هم به خودم که کردم

نوشتن این چند خط کار سختی بود ... اگر چه کوتاه بود اما خلاصه شده سال ها است ... سال های اشتباهات من سال های سکوت تو ... 

راست گفتی حقیت همیشه اون چیزی نیست که می بینیم 

.... 

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است  

                                                                  چو یار ناز نماید شما نیاز کنید  

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است 

                                                                   که از مصاحب ناجنس احتراز کنید 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

                                                                   بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

                                                                                                                   ....

بدون شرح

دستم بگیر  

دستم را تو بگیر التماس دستم را بپذیر  

درمانی باش پیش از آن که بمیرم 

آوازی باش پرواز اگر نهی 

همدردی باش همراز اگر نهی 

آغازی باش تا پایان نپذیرم 

گلدانی باش گلزار اگر نهی 

دلبندی باش دلدار اگر نهی 

سبزینه باش با فصل بد و پیرم

 

 

                                                                 از بوی تو چون پیراهن تو  

                                                                 آغشته شد جانم با تن تو 

                                                                 آغوشی باش تا بوی تو بگیرم   

                                                                 لبخندی باش در روز و شب من 

                                                                 درهم شکست از گریه لب من 

                                                                 بارانی باش در این تشنه کویرم 

                                                                 آهنگی باش در این خانه بپیچ 

                                                                 پژواکی باش از بگذشته که هیچ 

                                                                 آهنگی نیست در نایی که اسیرم ... 

 

پی آهنگ نوشت: این آهنگ رو ابر چند ضلعی یادآوری کردند                                           

راه

من از تو راه برگشتی ندارم ...

رو می کنم ...

 

در حال عبور از کنارت بودم که صدام کردی اهمییت ندادم اما تو با صدای بلندتری اسمم رو بردی٬ باز اهمییت ندادم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم٬اما آخرین بار به قدری محکم بهم گفتی صبر کن مگه با تو نیستم که پاهام شل شدند ... 

مثل همیشه ... چاره ای نبود من باز کم آورده بودم٬ایستادم اما برنگشتم آخه جر‌اتش رو نداشتم و تو باز صدام زدی اما این بار نرمتر از خودم بدم اومد حتی قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم ... با هر مصیبتی بود برگشتم و تو بودی ... مثل همیشه قوی و محکم اما من نه٬ دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن مثل یه محکوم که روبروی قاضی ایستاده و منتظره که قاضی آخرین حکم رو براش صادر کنه و اون رو از این دلهره و اضطراب و تشویش نجات بده بلکه حداقل از بلاتکلیفی رها بشه ... می یام جلوتر ... بازم جلوتر حالا دقیقا روبروت ایستادم ... تمام تلاشم رو می کنم و سرم رو می گیرم بالا٬ چشم می دوزم تو چشمات و تو باز مثل همیشه اول فقط چند لحظه خیره نگاهم می کنی٬ از اون نگاه هایی که تا عمق روحم رو زیر و رو می کنه و بعد باز هم این تویی که اول سکوت رو می شکنی  

- از من می ترسی؟ 

- من؟ نه چرا باید بترسم  

- چرا تو می ترسی اگه نمی ترسیدی اینجوری فرار نمی کردی 

- من فرار نکردم 

- آهان ببخشید تو فرار نمی کردی درسته٬ من اشتباه کردم فقط می شه بگی چرا هر چی صدات می کردم اهمییت نمی دادی و داشتی با عجله می رفتی؟ 

- نشنیدم 

- نشنیدی؟ آخه یه کم صادق باش  

- خیلی خوب شنیدم اما دلم نمی خواست باهات هم صحبت بشم ...  

- چرا؟ 

- نمی دونم٬ خوب دلم نمی خواست دیگه مشکلیه؟ حالا هم می خوام برم 

- تو هیچ جا نمی ری حداقل حالا نمی ری من باید باهات حرف بزنم 

- من حرفی برای گفتن ندارم 

- من که دارم تو گوش کن   

- نه حرفی برای گفتن دارم نه گوشی برای شنیدن ( از این لج و لجبازی ها بدم می یاد اما از اینکه اون هم اینقدر ازم برتره بیشتر بدم می یاد)  

- باز چته؟ چی شده؟ چرا داری اینجوری می کنی؟ بچه شدی؟  

- هیچی نشده منم بچه نیستم بزرگ شدم خیلی وقته که ... 

- نه تو هنوز بچه ای چون مثل بچه ها رفتار می کنی چرا نمی خوای بفهمی که باید چطور رفتار کنی٬کجا طور عمل کنی٬فقط داری بدون فکر جلو می ری 

- من فکر می کنم عاقلم و می فهمم این تویی که نمی فهمی و فقط می خوای از من ایراد بگیری (می دونم که داره حقیقت رو می گه من بچه ام قبول دارم اما نمی تونم بهش بگم که داری درست می گی ازش بدم می یاد چون من و خیلی خوب می شناسه حتی بهتر از خودم) 

- ببین برای آخرین بار دارم بهت می گم گوش کن یه کمی عاقلتر باش به اطرافت بیشتر دقت کن اینقدر بیخودی برای کسی دلسوزی نکن اینقدر زود دل نبند زودرنج نباش مواظب باش دل کسی رو نشکنی حتی با یه کلمه قبل از حرف زدن کمی فکر کن سعی کن یه کم ظرفیتت رو بالا ببری بخند بذار خنده افکار بد و شوم رو از ذهنت دور کنه ... ببین من صلاحت رو می خوام من که نمی خوام تو شرایط بدی رو داشته باشی من نمی خوام اتفاقات بد رو تجربه کنی نمی خوام غرق رویاهات بشی بیا و دستت رو به من بده گذشته رو با تمام خوبی ها و بدی هاش فراموش کن من رو ببین با من قدم بردار با من حرف بزن اینقدر سکوت نکن اینقدر خودخوری نکن آخرش که چی؟ به کجا می خوای برسی؟ دوران جوونی ات کوتاهه کوتاهتر از اون چیزی که تو فکر می کنی غصه چیزی رو که از دست دادی دیگه نخور رفت تموم شد آینده رو داشته باش روی اون برنامه ریزی کن اصلا عاشق شو سعی کن آدمها رو دوست داشته باشی همه که بد نیستن اینقدر بی اعتماد نباش چرا هیچ وقت به آدمها ی اطرافت نمی گی دوسشون داری ... می ترسی بهت بخندن می ترسی دیگه براشون مرموز نباشی می ترسی محتاج بشی ... نه اینجوری ها هم که تو فکر می کنی نیست تو ... 

- بسه دیگه بهت اجازه نمی دم هر چی دلت می خواد بهم بگی اصلا تو فکر میکنی کی هستی؟ هان کی هستی ...؟ اصلا ازت بدم میاد ازت متنفرم می خوام ... 

- دیدی تو حتی تاب و تحمل شنیدن حقیقت رو هم نداری چه برسه به ... 

- نه ندارم من دیگه هیچی ندارم من حتی دیگه خودم رو هم ندارم 

- نکن با خودت این کار رو نکن به خدا دوست دارم باور کن دلم می خواد تو بهترین شرایط رو داشته باشی فقط اگر کمی با خودت مهربون تر باشی همه چیز درست می شه یه کم بهتر فکر کن همه چیز به اون بدی که تو فکر می کنی نیست فقط اگه یه کم امید داشته باشی فردا قشنگتر از امروز می شه باور کن اگه باور کنی که ...  

- من نمی خوام هیچ چی رو باور کنم من قبلا باور کردم که همه چیز دروغه که همه چیز اشتباهه که اگه چیزی رو دوست داشته باشم حتما از دستش می دم 

- نه اینطور نیست ببین گوش کن ... 

- نه دیگه نه نمی خوام صداتو بشنوم 

دیگه حوصله اش رو نداشتم به اندازه کافی هر چی دلش خواسته بود بارم کرده بود داشتم میرفتم اما پشیمون شدم نمی شد همینجوری برم اونم به همین راحتی باید تلافی می کردم به اطرافم نگاه کردم هیچی در دسترسم نبود جز یه گلدون ... گلدون رو بدون اینکه ببینه برداشتم باید خیلی سریع این کا رو می کردم برگشتم و قبل از اینکه فرصتی برای فرار داشته باشه گلدون رو به طرفش پرتاب کردم چشمهام رو بستم و فقط یه صدای وحشتناک شنیدم یه صدای برخورد ... 

... 

... 

... 

... 

چشمهام رو باز کردم وای خدایا من چی کار کردم ... از چیزی که دیدم وحشت کردم با عجله دویدم سمتش ... خدای من ... اما دیگه خیلی دیر شده بود و تو تقریبا از بین رفته بودی کنارت روی زمین زانو زدم ... تو راست می گفتی من دوباره بدون فکر عمل کردم آخه من چرا اینقدر احمقم ... اشکهام به سرعت از صورتم عبور می کردن انگار اونها هم عجله داشتن و من ... 

دستام رو می یارم جلو تا بتونم لمست کنم ... 

تو تموم تکه تکه هات خودم رو می بینم ... 

این خاصیت توئه آیینه ... حتی اگه هزار تکه هم بشی باز خود من رو نشون می دی خالص و ناب ... 

رو می کنم به آیینه رو به خودم داد می زنم 

ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم 

رو می کنم به آینه من جای آیینه می شکنم  

رو به خودم داد می زنم این آیینه است یا که منم  

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم 

بنده خاک٬خاک ناپاک٬خالی از معنای آدم شده ایم  

دنیا همون بوده و هست حقارت ما و منه  

و گرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه 

زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست  

به هر طرف رو می کنم راه رهایی باز نیست  

دنیا کوچیکتره از اونه که ما تصور می کنیم  

فقط با یه عکس بزرگ چشمهامون رو پر می کنیم 

به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم 

پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم  

رو می کنم به آیینه ... 

*پی شعر نوشت: این شعر یکی از آهنگ های قدیمی داریوش بود که متاسفانه خود آهنگ تو دسترسم نبود که اینجا بذارمش*