..........

..................

قاصدک

دستم رو آوردم جلو و رو هوا گرفتمشون  

پنج تا قاصدک که بهم چسبیده بودن .. دستم رو مشت کردم مبادا باد ببرتشون ... یاد بچگی هام افتادم اون موقع ها که دنبال قاصدک ها می دوییدم و وقتی تو دستم زندونیش می کردم قبل از اینکه مشتم رو باز کنم یه آرزو می کردم و آروم مشتم رو باز می کردم تو دلم می گفتم خدا جون دُم نداشته باشه آخه نمی دونم از کجا فهمیده بودم که اگه قاصدک دُم داشته باشه حامل خبر بده و اگه بی دُم باشه خبر خوش ... اگه دُم داشت در دم پرپرش می کردم و اگه بی دُم بود دوباره می فرستادمش تو هوا تا بره پیش یه نفر دیگه ... 

دستم رو آوردم بالا مشتم رو مثل کودکی ها باز کردم دیدم هر پنج تا قاصدک دُم دارن خندیدم باد می یومد دستم رو گرفتم بالاتر گذاشتم باد قاصدکها رو با خودش ببره ...    

قاصدک ! هان،چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی،اما،‌اما

گرد بام و در من 

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

برو آنجا که تو را منتظرند 

قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ  

با دلم می گوید 

که دروغی تو ،دروغ 

که فریبی تو ،فریب  

قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای 

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام،آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی،جایی؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم،خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند   

                                     "اخوان ثالث"

فقط جهت سبکی دل

دو روز از اون لحظه ها گذشته ... لحظه های خیلی سختی بود ... 

ساعت نزدیک ۱۰ بود که از ریئسم اجازه گرفتم که از شرکت بزنم بیرون خیلی راحت بهم گفت خانم صادقی اگه مثل دفعه پیش می ری و قراره با اون حال برگردی لطفا نرو ... شرمنده شدم سرم رو انداختم پایین و از شرکت زدم بیرون ... خیلی زود رسیدم گوشی رو خاموش کردم اومدم داخل یه گوشه ای آروم نشستم... با خودم عهد کرده بودم تا وقتی اونجام قرص و محکم باشم ... فشار زیادی روم بود انگار تمام بدنم خواب رفته بود نفسم به شماره افتاده بود احساس می کردم الانه که از تو متلاشی بشم اما ظاهرم هنوز محکم بود ... یه لحظه با یه سوال خودم رو باختم ... شکستم بالاخره شکستم ... صدام لرزید دیگه اختیار اشکها دست من نبود زمانی که دستمال کاغذی تو دستت رو بهم دادی سرعت اشکها انگار دو برابر شد ... دلم می خواست همون جا جلوی همه داد بزنم و بگم این اشکها بابت درد نیست بابت ترسه ... آره ترس من ترسیدم ... من از فردا و فرداها می ترسم ... به خدا می ترسم ... 

گوشی رو دوباره روشن کردم از توی اون میدون کذایی برای بچه ها پیر اشکی خریدم و برگشتم شرکت سعی کردم زیاد درب و داغون نباشم اما تلاش بیهوده ای بود... 

یک خوشحالی خالص

کلیک 

خداییش روح من که با دیدنش تازه شد شما رو نمی دونم ...

اس ام اس

امروز تو خیابون بودم که این اس ام اس برام اومد: 

سفارش لباس عروس از اسپانیا ........ 

یعنی دلم می خواست وسط خیابون قاه قاه می خندیدم و البته بیشتر دلم می خواست امکانش بود و می گفتم چشم هر وقت اون آدم  پیدا شد و بعد از گذشتن از تمام هزینه های کمر شکن هنوز پولی ته جیب مبارکش باقی مونده بود مزاحم می شیم....