فقط جهت سبکی دل

دو روز از اون لحظه ها گذشته ... لحظه های خیلی سختی بود ... 

ساعت نزدیک ۱۰ بود که از ریئسم اجازه گرفتم که از شرکت بزنم بیرون خیلی راحت بهم گفت خانم صادقی اگه مثل دفعه پیش می ری و قراره با اون حال برگردی لطفا نرو ... شرمنده شدم سرم رو انداختم پایین و از شرکت زدم بیرون ... خیلی زود رسیدم گوشی رو خاموش کردم اومدم داخل یه گوشه ای آروم نشستم... با خودم عهد کرده بودم تا وقتی اونجام قرص و محکم باشم ... فشار زیادی روم بود انگار تمام بدنم خواب رفته بود نفسم به شماره افتاده بود احساس می کردم الانه که از تو متلاشی بشم اما ظاهرم هنوز محکم بود ... یه لحظه با یه سوال خودم رو باختم ... شکستم بالاخره شکستم ... صدام لرزید دیگه اختیار اشکها دست من نبود زمانی که دستمال کاغذی تو دستت رو بهم دادی سرعت اشکها انگار دو برابر شد ... دلم می خواست همون جا جلوی همه داد بزنم و بگم این اشکها بابت درد نیست بابت ترسه ... آره ترس من ترسیدم ... من از فردا و فرداها می ترسم ... به خدا می ترسم ... 

گوشی رو دوباره روشن کردم از توی اون میدون کذایی برای بچه ها پیر اشکی خریدم و برگشتم شرکت سعی کردم زیاد درب و داغون نباشم اما تلاش بیهوده ای بود...