۰۱/۱۹/...

هدفون رو می ذارم تو گوشم ...

جز تو کی می تونه عزیز من باشه

کی می تونه تو قلب من جا شه ...

دو سال پیش بود ... نمی دونم زود گذشت یا دیر ... این آهنگ رو همون موقع شنیدم ...

واسه ما دو تا کی بهتر از ما

از همین امروز تا آخر دنیا ...

ناخود آگاه همه چیز تداعی می شه ... حرفهای تو و لجبازی و شیطنت های من ... قواعد و قانون ها و اعتقادات دست و پا گیر تو و بی اعتنایی های من ... اون آرامش لعنتی ... اون خندیدن ها و اون لحظه ها ...

تو نباشی بیقرارم  بد می بینم بد می یارم

بی تو من حس ندارم سر بزیرم

گوشه گیرم کاش بمیرم ...

یه پوزخند چاشنی تمام این لحظه ها می شه ... دکمه های کیبورد زیر نگاه تار به رقص می یان ... وقتی نگاهم با نگاهت تلاقی کرد به هیچی فکر نکردم ... چه راحت روم رو برگردونم ...

امروز دو سال از اون روز می گذره ... روزی که گفتی برو ... من رفتم اما باز هم به هم  

برخوردیم ...  این بار من خواستم که بری ... تو رفتی اما باز هم به هم برخوردیم ... حالا تبدیل شدیم به دو نفری که از هم متنفریم اما گاهی مجبوریم وجود همدیگر رو تحمل کنیم ... ما باز هم به هم برخورد می کنیم شک ندارم و من هر بار مطمئن تر از قبل ...

...

من دلم دریاست  

دریا را به دریا می بری ؟؟؟؟؟؟

شادباش روزهای نو

یک نفر همره باد 

آن یکی همسفر شعر و شمیم 

یک نفر خسته از این دغدغه ها 

آن یکی منتظر بوی نسیم 

همه هستیم در این شهر شلوغ 

این کفایت که همه یاد همیم ...      

                                                 

                                                         نوروزتان مبارک

گذری به گذشته ...

آخرین ساعت های سال نود به جای این که لذت بخش باشه یه جورایی غم انگیزه ... 

سال خوب و عالی نبود که بگم دلم برای روزهاش تنگ می شه ... الان که به روزهاش فکر می کنم می بینم هر چقدر هم بخوام خوش انصاف باشم لحظه های خوشش خیلی خیلی کم بود ... 

اولش چقدر امیدوار بودم ... اما حالا چی ؟؟؟؟  

بهار رو با یه اشتباه آغاز کردم که با یه دل شکسته به خزون وصلش کردم ...  

چه بهار کذایی بود ... چه عذاب هایی که نکشیدم ... چه روزهای سختی که تو لحظه شماری من به شب رسید ...

روزها رو بی هدف سپری کردم تا اواخر تابستون که مهر تاییدی به نبودنت زده شد ... این بار من بودم که خواستم نباشی ... فکر کردم اینجوری آرووم می شم نمی دونستم زیر آوار می مونم ... 

پاییز رو با حال خسته ای گذروندم ... دلمرده تر از قبل ... زمستون خیلی سردی بود و هر قدر تلاش کردم گرم نشد ... تو همین روزهای سرد بود که فهمیدم دیگه نمی تونم اون آدم قدیم بشم ... 

یه بار یکی گفت دوست دارم فقط به خاطر خنده همیشگی رو صورتت ... نمی دونم چرا اینقدر مسیر رو اشتباه اومدم که دیگه قادر به برگشتن نیستم ... 

هیچ حسی از بهار جدید نیست ... حتی بوی تمیزی خونه هم سر ذوقم نمی یاره ...

تا چند ساعت دیگه بیست و نهمین بهار هم خودش رو به رخ زندگیم می کشه و من باز هم مثل این چند سال اخیر می خونم: 

من دارم بهار بهار می بازم به روزگار 

دلم رو ورق ورق صدامو هوار هوار 

می مونم صبور صبور می شکنم غرور غرور  

آخ که زندگی رو من می بازم کرور کرور ...

حاجی فیروز

 

 

لابه لای ماشین ها می چرخه و می خونه: 

ارباب خودم سلامو علیکم  

ارباب خودم سرتو بالا کن 

ارباب خودم چشمارو باز کن

نوروز اومده اخماتو باز کن ... 

نا خود آگاه یه خنده می شونی روی لبهات و یه نگاه به صورت سیاه شده اش می اندازی، دست می کنی توی جیبت و یه اسکناس در می یاری و تا می یای شیشه رو بدی پایین چشمت می افته به دخترک کوچولویی که با یه لباس قرمز، کلاه بوقی و صورت سیاه شده با ضرب آهنگ تنبک داره برات می رقصه ... خنده از رو لبات محو می شه ... چشمهات یه لحظه تار می شه و ... 

چراغ سبز می شه، از توی آیینه به پشت سرت نگاه می کنی ... دخترک آهسته به گوشه ای می ره و از سرما دستهاش رو به هم می ماله تا شاید کمی گرم بشن ... منتظر می مونه تا دوباره چراغ قرمز بشه تا باز برقصه و شام امشب خودش و خونواده اش رو تامین کنه ...