امروز ...

از وقتی خودم رو شناختم چه اون زمان هایی که پول تو جیبی می گرفتم و چه اون زمانی که سر کار رفتم و دستم تو جیب خودم بود همیشه و همیشه دقت می کردم مناسبت ها رو حالا چه تولد چه اعیاد و یا روزهای خاص رو فراموش نکنم ... همیشه از هدیه دادن لذت بردم ... پارسال تنها سالی بود که برای مامان هیچ کادویی تهیه نکرده بودم و تقریبا پونزده روز بیشتر وقت برام نمونده بود ... هلن حواله می داد به من و من به هلن ...  

دست آخر پیشنهاد دادم اون عکسی که مامان تو بچگی هاش با دو تا خاله ها گرفته رو بدیم برامون تابلو فرش ازش ببافن ... کاش هیچ وقت این فکر به ذهنم نرسیده بود ... 

تابلو دقیقا روز مادر آماده شد ... با یه دسته گل بردیمش خونه ... فکر کردم خوشحال می شه اما وقتی لفاف روی تابلو رو باز کردم احساس کردم دلش گرفت ... نمی دونم شاید یاد خواهرش افتاد ... یاد گذشته هاش ... 

..... 

...... 

همیشه این روزها وقتی تلویزیون روشن بود هر تبلیغی که می داد یا از روز مادر حرف می زد غصه اش می گرفت و گریه می کرد ... تو دلم می گفتم ای بابا مادر من سالها گذشته ... اون موقع ها نمی فهمیدم چی می گه ...  

اما حالا حتی حاضر نیستم نوشته روی شیشه مغازه ها رو نگاه کنم ... چه برسه به حرفهای مردم که مدام با هم می گن چه واسه مادرامون بخریم ... 

.......... 

اون تابلو فرش هنوز روی دیواره ... اون عکس هنوز جلوی چشممه ... نوشته های روی ویترین مغازه ها رو یکی در میون دید می زنم ... اما دردم اینه که این اولین سالیه که نمی دونم باید چی برات بخرم ...    

..................................