................ کاش این ماجرا به سر نیاید .................

شبیه کسانی که سالهاست دارن با عذاب و رنج زندگی می کنن ... از اون مدل زندگی ها که همه از بیرون فقط حسرتش رو می خورن ... لحظه های خوش هم ممکنه که وجود داشته باشه اما اونقدر آنی و بی بنیاد که تو عذاب ها دود می شه و می ره .....بعد یهو با یه زور کوچیک همه چیز نابود می شه و می مونی اصلا این زندگی به تار مویی هم بند نبوده .... و بعد جدایی و ...... 

حس آرامشی به وجودت تزریق می شه .... انگار بعد از مدتها اجازه دادی آرامش مثل باد وجودت رو در بربگیره و زیر پوستت نفوذ کنه .... بعد تازه به خودت می یایی ... برای چی این همه مدت تحمل کردی و خودت رو اسیر کردی .... برای کی؟ برای چی؟ 

دیگه حالا آزادی به معنای واقعی ... چه در رفتارت، چه در نحوه زندگیت و حتی در ارتباطاتت ...

همه مون به نوعی یه جایی خودمون رو اسیر کردیم و یادمون رفته که باید آزاد باشیم و آزادانه زندگی کنیم ...


من با تو نه نویسنده شدم و نه شاعر

اما 

با تو در من 

منی جدید زاده شد ......

سکوتت را ندانستم 

نگاهم را نفهمیدی

نگفتم گفتنی ها رو تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود

میان عشق و آیینه ، یه جنگ نابرابر بود

چه جنگ نابرابری ، چه دستی و چه خنجری

چه قصه محقری، چه اول و چه آخری ...

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم

ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم

سفر با تو چه زیبا بود

به زیبایی رویا بود

نمی دیدیم و می رفتیم، هزاران سایه با ما بود ....

سکوتت را ندانستم ، نگاهم را نفهمیدی

نگفتم گفتنی ها رو تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه تردید، در آن بن بست بی امید

در آن ساعت که باغ عشق، به دست باد پرپر بود

در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود

شب آغاز تنهایی ، شب پایان باور بود ........

واقعیت وحشتناکیه که تو ذهن خودت فکر کنی هنوز هم مرکز توجه فرد یا افرادی هستی ، احتمالا ته دلت هم غنج می ره که هنوز دوسم دارن و ..... اما وحشتناکیش اینجاست که یه مدت بعد بفهمی که خیلی وقته حذف شدی ... فقط اونقدر ذهنت درگیر توهم ات بوده که متوجه نشدی ..... و اون موقع است که حالت دیدن داره ولی حیف که خیلی وقته حذف شدی و امکانش نیست .......