قبل از اینکه تماس بگیرم سعی کردم تا حد ممکن چشمهام رو از اشک خالی کنم ، امید عبثی بود اما تمام تلاشم رو کردم ...

وقتی تماس گرفتم کاملا اتفاقی سر یه موضوع ساده شروع کردیم به خندیدن ... چند دقیقه ای بی وقفه خندیدیم و تنها چیزی که گفتم این بود که گذاشتم یه کم بگذره بعد بهت زنگ بزنم ... البته اینقدر آهسته بیانش کردم که خودم هم به روز شنیدم ... می خواستم حال خوش چند لحظه ای اش خراب نشه ....

وقتی گوشی رو دستگاه می ذاشتم به این فکر کردم که باید یاد بگیرم همدردی کردن تو این شرایط  الزاما این نیست که گریه کنم و غمگین باشم ....با خندیدن می تونم ثانیه ای غمها رو دور نگه دارم و همین کافیه ....

من باید یاد بگیرم غمهام رو هم کنترل کنم ... باید یاد بگیرم کمتر برای کسی که رفته و جاش تو زندگیم خیلی خیلی خالیه غصه بخورم .... باید بیشتر به خودم فکر کنم ....

و گاهی

تمام عشق 

به دور ایستادن است .....

چه تصادف جالبی

تو سومین روز شروع شد 

تو سومین روز هم تمومش کردم ........

38

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حالا تازه می فهمم چقدر خوب گفته و خوب خونده ....

....... وااای اگه برگرده پیشم، براش پروانه می شم 

ازش جدا نمی شم ........