بغل کردن تنها معجزه ایه که

آدمای معمولی هم از پسش بر می یان 

خوشبختی یعنی :

دستانت

و خیابانی که تمام نمی شود ...!

خسته خودش رو پرت می کنم رو صندلی ماشین ....

- تازه اومدی اینجا؟ 

نه چند ماهی می شه اما هنوز بهش عادت نکردم ....

- خونه خریدی؟؟

بله

- بچه نداری؟

نه

- زودتر اقدام کن 

یهو از دهنش می پره و می گه  اصل ماجرا وجود نداره

با تعجب نگاه می کنه و می گه چرا هنوز ازدواج نکردی؟

- آدم دنیا رو داشته باشه اما خانواده ای برای خودش نداشته باشه فایده ای نداره، خانواده خودت رو بساز .... تنهایی خوب نیست ... تنهایی فقط برای خداست ....



تمام حس دوست داشتنم به انگشتانم منتقل می شوند

زمانی که سرت را روی دامنم می گذاری ..........

اصلا حواسم به ایستگاه نیست ... با عجله بلند می شم ، فرصت نیست کتاب رو جا بدم تو کیف، کاغذ رو می ذارم آخرین صفحه ای که خوندم و کتاب رو می زنم زیربغلم ...

تو سالن شروع می کنم به راه رفتن تند که قطار بعدی رو برای به موقع رسیدن از دست ندم ....

دلم هوای روزهای قدیم رو می کنه ....هوای همون روزهای سخت و کشدار، همون روزایی که کلاسورم زیر بغلم بود و تو راهرو ها میدویدم و پله ها رو دو تا یکی می کردم که به موقع و قبل از استاد برسم .... هوای اون لحظه های سر کلاس نشستن و مزه پرونی، استرس جواب سوال هایی که نمی دونستم درسته یا نه ... استرس تحویل پروژه..... هوای ناهار های هول هولکی خوردن، چایی های بدمزه لیپتون که عجیب می چسبید به جونمون، شیطنت ها و شلوغ کردن هامون .... غرغر های اساتید، فشار پایان نامه و دفاع .... دلم به هوای تک تک اون لحظه ها پر می کشه ....

حواسم رو از سالن عریض و طویل  با این فکرها پرت می کنم که مسافت به چشمم نیاد ... یه آقایی ایستاده داره  با سازش یه آهنگ شاد می زنه ....

داشتیم ازسالن تأتر بیرون می یومدیم که به قول خودش یه نفر مشغول زدن  آهنگای بند تنبونی بود ... با دستای توی جیبش ریز شونه تکون می داد و می خندید .... یا اون شبی که بعد از کنسرت پیاده می یومدیم تاماشین ... یه رستوران سنتی موسیقی زنده داشت ... می خندید و می گفت بعد از اون کنسرت یه همچین آهنگای بند تنبونی و صدای من که بی هوا گفتم مرسی که به دنیا اومدی .....

از پله ها که می یام بالا هنوز هوا روشنه ...با خودم فکر می کنم خوبه که هنوز هوا دیر تاریک می شه ... اما چند روز فقط مونده تا پاییز .... پاییزی که دلم نمی خواد بیاد .... 

تابلو نشون می ده که قطار رفته و من باید منتظر  باشم مثل همیشه ... روی اولین صندلی می شینم و مچاله می شم .... لعنت به این ذهن و پرواز های بی موقع اش ... 

کتاب رو می گیرم دستم و از قسمت نشونه دوباره شروع می کنم به خوندن ....  شاید این ذهن آروم بگیره و بی خیال پرواز بشه ...