چله نشینی

چهل روز گذشت و صبح ها دیگه هیچ سفره صبحونه ای نچیدم که صدات کنم و برات لقمه بگیرم و چایی رو بذارم کنار دستت و بگم پاشو صبحونه ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا صبح که می خوام از خونه بیام بیرون بگم خداحافظ و بگی به سلامت مراقب خودت باش و یادت نره بهم زنگ بزنی ... 

چهل روز گذشت و ساعت حول و حوش ده که شد نیستی که وقتی از شلوغی کار نمی تونم بهت زنگ بزنم خودت زنگ بزنی و بپرسی زنگ نزدی نگرانت شدم٬ می خواستم ببینم صبح تاخیر که نخوردی؟ ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا ظهر بهت زنگ بزنم و بپرسم ناهارت رو خوردی؟ ...

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که وقتی عصر کلید رو تو قفل می چرخونم سرت رو از روی تختت بلند کنی و بگی سلام خسته نباشی٬ چه خبر؟ ...   

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که وقتی بر می گردم خونه تموم اتفاقات روز رو برام تعریف کنی، تعریف کنی کی اومده بهت سر زده یا با کی تلفنی صحبت کردی ... 

چهل روزگذشت و دیگه نیستی که کارهایی رو که باید انجام بدم بهم دیکته کنی تا یادم نره ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که قبل از اذان وضو بگیری و بری بالا سر سجاده ات بشینی و بهم بگی اذان گفت بهم بگو ... 

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که بعد از شام بگم من ظرفها رو می شورم شما مسواکت رو بزن و بخواب ...   

چهل روز گذشت و تو دیگه نیستی که شبها برات لیوان شیر و آب رو بزارم کنار تختت ... 

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا قرص های مسکنت رو استفاده کنی ...  

چهل روز گذشت و تو دیگه نیستی که بگی هاله مابقی کارها رو بذار فردا خودم انجام بدم ...

چهل روزگذشت و گردنبندی رو که تو لحظه آخر از گردنت باز کردن و به گردن من بستن تو گردنمه ...

چهل روزگذشت و دیگه نیستی تا باهات حرف بزنم ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی تا به حیاط نقلی و قشنگت سرکشی کنی ... نمی دونی وسط تابستون چه خزونی به این حیاط زده ...  

چهل روز گذشت و دیگه نیستی که ببینی همه جای خونه مرتبت رو غبار رفتنت پوشونده ...

چهل روز گذشت و دیگه نیستی و من باید باور کنم که دیگه برنمی گردی ... اما من هنوز باور نکردم ...  

چهل روز گذشت٬ تو دیگه نیستی و من چهل روزه که دارم طعم تلخ بی مادری رو مزه مزه می کنم ... طعم تلخی که گاهی اخم رو مهمون چهره ام ٬ اشک رو مهمون چشمهام و سکوت رو مهمون لبهام می کنه ...

چهل روزه که من دلتنگم و تنها چیزی که دارم صدایی که ازت رو انسرینگ خونه باقی مونده ...

می گن اگه خدا چیزی رو می ده رحمته و اگه می گیره حکمت ... می خوام ببینم حکمتش چی بوده ؟... چی قراره اتفاق بیفته که برابری کنه با یه سلام و خسته نباشید تو ... برابری کنه با یه اخم تو ... برابری کنه با یه نگاه تو ...   

از امشب من می مونم و خودم و خلوت های شبانه ام  ... من می مونم و اشکهام و تنهایی ... از امشب علی می مونه و حوضش ...

نظرات 16 + ارسال نظر
افروز یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ

هاله عزیزم تسلیت میگم و نمی دونم چی باید گفت برای تسکین گاهی بعضی دردها اصلن خوب نمی شن خدا روح مادرت رو شاد کنه

فرزانه یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

کاش می تونستم برای دردت مرهمی باشم هاله جان. بازم برات شکیبایی آرزو میکنم.

مریم نگار (مامانگار یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ

یاد و خاطره مادر عزیزت گرامی..هاله نازنینم....
روح مادر بزرگوارت شاد و قرین رحمت...
..برات آرامش و بردباری آرزو میکنم عزیزممم....

خدیجه زائر یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://480209.persianblog.ir

آخ هاله جانم...........میدانم دلتنگی عزیزم..می دانم دلتنگی مثل خوره روح ادمو می خوره اما باید پناه ببری به دامن مهربان مهربان ترین.......براش آرامش و رحمت و غفران می طلبیم و برای تو صبر جمیل........

سمیرا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ق.ظ

عزیییییییززززم، نازنینم،
خیلیا از ما حکمتشو نمیفهمیم!
چی قراره برابری کته با یه نگاه تو!هیچی،هیچکس ، اصلا هم قرارنیست چیزی جایگزین بشه،فقط باید این طعم تلخو تحمل کرد و پذیرفت با تمام سختیاش و دلتنگیاش !
این قانون طبیعته ،یه روز هم نوبت من میشه،دیر و زود داره اما سوخت وساز نداره.
خدا جونم مامان هاله گلمونو بردی پیش خودت ،مطمئنم الان جاش خوبه و حال و احوالش عالی ،پس خودت هم یه نگاه خاص و ویژه به هاله بکن تا آرومو قرار بگیره.آمین.

آوا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ

هاله..چهل روز و چهل شب..
از این ببعد باید تحملت بره
بالاتر....فقط از خدا میخوام
کمک کنه که بتونی تحمل
کنی....ازخدا میخوام حالا
که خودش عزیزت،نفست
رو برده خودخودش اون ته
تهای دلت رو گرم کنه...
هاله جانم ،فقط میتونم
واست دعاکنم....فقط
همین..................
یاحق...

سایلنت یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ http://no-aros.blogfa.com/

فقط از خدا میخوام بهت صبر بده عزیزم

میس یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ http://qorqorane.mihanblog.com

هاله جان از خدا برات صبر می خوام...
امیدوارم بعد از این چهل روزی که برات به سختی گذشته دنیا روی قشنگش رو بهت نشون بده.....

محدثه یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ب.ظ http://shekofe-baran.blogsky.com/

نرگس اسحاقی دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:17 ق.ظ

هاله جان فقط از خدا برات آرامش میخوام...

مریم شیرزاد سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ

عزیز دلم
ساعت به ساعت...
دقیقه به دقیقه...
ثانیه به ثانیه...
و لحظه به لحظه ی حرفاتو میفهمم
با پوست و خونم میفهمم
جای خالیشون
خاطره هاشون
دلتنگی برای صداشونو نگاشون
چیزیه که با هیچی تو دنیا پر نمیشه
فقط باید تحمل کنیم عزیز دلم

سوگل سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ http://sogol-90.persianblog.ir

هاله بینهایت متاسفم ...

وانیا سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام
چهل روز گذشتو من دلتنگتر شدم
اخ که چنگی میزنه این صدایه انسرینگ....
6ماه گذشت و من الان فقط دوتا سنگ قبر دارم با دوتا عکس گوشه ی طاقچه...

آذرنوش چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

صبر..فقط از خدا صبر برات میخوام

عارفه شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ق.ظ http://inrozha.blogsky.com/

هاله بانو همش از خدا واست صبر میخوام خود خدا بهت صبر بده

اردی بهشتی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:45 ب.ظ http://tanhaeeeii.blogfa.com

الهی بگردم !
ایشالا خدا دلت رو آروم کنه عزیزم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد