با تو اما بدون تو

تنهایی امو بعد از این با قلب کی قسمت کنم 

واسه فرامــوش کردنت باید به چی عادت کنم ... 

بابا می گه هر آدمی تو خونواده حکم یه وزنه رو داره، وقتی یکی نباشه تعادل یه هم می خوره ... 

راست می گه هر روز که می گذره تازه نبودت معلوم تر می شه ... 

دلم می سوزه برای خودم ، برای تمام روزهایی که باید به نبودنت عادت کنم، برای تموم لحظه هایی که باید بدون تو تجربه اش کنم ... 

دلم می سوزه برای تو ، برای تمام آرزوهایی که به دلت موند ... 

از چهارشنبه ها متنفرم ، امروز در خونه رو درست تو همون ساعتی که بیست و دو روز پیش باز کرده بودیم ، باز کردم ... چرا من هیچی یادم نمی ره ... چرا دستام سردی دستات رو هنوز حس می کنه ... 

یکی می گه قسمت بوده، یکی می گه خوش یه سعادتش چه شبی، یکی می گه اگه تنهاش نذاشته بودید شاید الان بود، یکی می گه خدا صبرت بده، یکی می گه زمان لازم داری تا فراموش کنی، یکی می گه حالا چی کار می کنی، یکی می گه می خوای دوباره برگردی تو اون خونه ... می دونم خیلی مسخره است اما مثل بچه گی هام که گریه می کردم و طالب چیزی بودم الان فقط می خوام برگردی ...دلم می خواد یه داد بلند بزنم و رها بشم از این کابوس های شبونه ...  

تو که هر وقت شب جایی دعوتت می کردن نمی رفتی و می گفتی من شبها هاله رو تنها نمی ذارم عادت نداره ... تو که میدونستی من تنهایی دووست ندارم غذا بخورم ، تو که می دونستی ... پس چرا تنهام گذاشتی ...

نظرات 20 + ارسال نظر
مریم نگار(مامانگار) پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

عزیزززززززم....میدونم هرچی بگم میشه حکایت همون حرفهای تکراری...
اما هاله من......سعی کن تنها نمونی..و یکم زمان به خودت بده ..زمان لازمه تا موج بیقراری هات کمی به آرامش برسه....
..با دوستات بیشتر وقت بگذرون و اجازه بده اطرافیانت کنارت بمونن...بگذار روح مادر بزرگوارت در آرامش باشه...
..شبی نیست که یادت نکنم...دعا میکنم سختی اینروزا برات آسونتر بشه نازنینم..
شب خوب و آرومی داشته باشی..

مریم پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام هالۀ عزیز
خدا منو مرگ بده که چ وقتی باهات آشنا شدم
هر چی دستام رفت که کامنت بنویسم نشد تا الان
دیگه طاقت نیاوردم هاله
من ده سالم بود که خواهرمو که بیست ساله بود و بهش شدید وابسته بودم رو از دست دادم
درست روز اول دی ماه 75
حالا همۀ ما از شب یلدا متنفریم
فکر کن هاله شبی که تمام مردم میگن و می خندن و شادن ما ... بگذریم
نمی تونم چیزی بهت بگم هاله جان
چون تحت هیچ شرایطی نمی تونم درکت کنم و با تمام وجود دعا می کنم که پیشمرگ مامانم بشم
ولی اینو میدونم که غم از دست دادن عزیز خیلی سخته
فقط میگم که خدا به دلت صبر بده

کودک فهیم پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ http://the-nox.blogfa.com

من به قربانت شوم غریبه ی آشنا...
کاش فکر نکنی که نیست...
کاش بدانی که کنارت است...
درد بزرگیست...
خدایا آرامش برای دل هاله...

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 ق.ظ

سلامم هاله بانو جانم
چی بگم..خدا کمکت کنه عزیز جانم

سایلنت پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ق.ظ http://no-aros.blogfa.com/

عزیزم کاش می دونستی مادرت چقدر نگرانته
هنوزم هواتو داره مطمئن باش
خوشحالم که حرفاتو میزنی
فقط تو خودت نریز که داغون میشی
دعا می کنم به حق این ماه عزیز خیلی زود حضورشو کنارت حس کنی و آروم بشی

پرچانه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ http://forold.blogsky.com/

عزیز دلم فقط از خدا میخوام که آرومت کنه مطمئن باش که با گذشت زمان حالت خوب میشه فراموش نمیکنی اما به زندگی عادی برمیگردی به امید رسیدن اون روز فقط دعا میکنم

نینا پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:18 ق.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

هیچی ندارن بگم هاله هیچی.
فقط بدون بد جور درکت میکنم.
منم یک وزنه از خونمون سالهاست که کمه

محمد مهدی پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

به زودی همه ما خواهیم رفت ...

کورش تمدن پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام
زیاد بلد نیستم اینجور موقع ها باید چکار کنم
فقط بدون ما دوستانت کنارت هستیم

فرشته پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ب.ظ http://houdsa.blogfa.com

هی باز میکنم وبلاگتو...نمیدونم این جو وقتا چی باید گفت که آروم بشه طرف...

اما گاهی ناگزیریم از رفتن..از بودن...از پذیرفتن حقیقت...

گاهی هیچ چاره ای نیست..

آذرنوش پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:07 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

نمیدونم چی باید بگم...
فقط سعی کن تنها نباشی...دوستات و خانوادت کنارت باشن...با تنهایی فقط عذاب میکشی..

تیراژه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام هاله
همیشه نوشتن برام راحت تر از گفتن بوده
حالا هر چی که باشه..کلام عاشقانه...گلایه ای دوستانه یا هر چی
هاله جانم
دایی من سال تیرماه سال 86رفت ..پنجاه و هشت سالش بود
تا مدتها کل خانواده درگیر این بودند که اگر آن روزی که سکته کرد یک کامیون تخلیه ی مصالح عرض کوچه ی باریک و طولانی شان را نبسته بود و بعد با آژیر امبولانسی که از اورژانس اومده بود راننده اش هول نمیکرد و چرخ کامیون نمیافتاد توی جوب و زودتر پزشک اورژانس رسیده بود بالای سر دایی چه میشد؟..حتما دایی زنده بود..یا شاید هم نه...
یا مادر دوستم...مانیا...که بعد از جراحی در بیمارستان تب شدیدی کرد و رفت...که اگر آن بیمارستان بستری نبود..اگر پیش دکتر دیگری برای درمانش رفته بود و اگر و اگر..
میبینی؟..اگر ها زیاده...اگر اون روز نرفته بودم....اگر فلانی فلان حرف را نمیزد...اگر بهمانی آمده بود...و هزار و یک چیز دیگر..
اگر درگیر اگر های نیامده باشیم نمیتوانیم زندگی کنیم
نمیتوانیم راحت از خیابان رد شویم که شاید راننده ی یکی از این ماشین ها مست باشد و تصادف کنیم
نمیتوانیم توی شهربازی سوار ترن شویم که مبادا دقیقا همین امروز این ترن از ریل خارج شود...
یا لحظه ای از خانه خارج نمیشویم که مبادا عزیزی حالش بد شود...یا نه..میرویم خانه ی مادربزرگمان بست مینشینیم که مبادا ..که مبادا و مبادا...
درسته..باید احتیاط کرد..باید هوای هم را داشت..اما حواسمان باید به زندگی هم باشد..گاهی انچه که باید اتفاق میافتد...امروز نه.. فردا...فردا نه..سال دیگر..زندگی لنگ اگر ها و مباداهای ما نیست...رفتن هم نگاه به تقویم نمی اندازد..وقتش که برسد توی شلوغ ترین جمع یا توی تنهایی شیرین...فرقی ندارد..وقتش که برسد آرام میاید و بوسه ای بر پیشانی و ...
تنهایی هایت را میفهمم....کسی که میگویی تنهایت گذاشته هم میفهمد...اما او تنهایت نگذاشته..زودتر رفته به جایی که بعد ها ما هم میرویم.
به قول حمید باقرلو ما یک روز دوباره یکدیگر را میبینیم..جایی که خیلی بهتر از اینجاست...
کمی طول میکشد..شاید به اندازه ی عمرمان...اما عمرمان آن قدرها طولانی نیست...بلاخره وقت رفتن میرسد...
دلتنگی.... اما این رو بدون که تو تنها نیستی رفیق...

mohsen پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

هاله واقعا ناراحت ام واست....ببخش...کاری از دستم بر نمی آد....تنها می تونم بگم واقعا متاسفم...
و من هنوز باور نکردم که اونایی که بودن آلان نیستن....
بیا گمان کنیم هستند اما آنقدر دور که نمی توانیم ببینمشان،بشنویمشان...اما می توانیم احساسشان کنیم......احساسشان کنیم....احساس....

سمیرا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام هاله جونم
خوشحالم از حضورت
خدا رو شکر
خدا رو شکر به خاطر حضور دوستات
خدا رو شکر به خاطر حرف زدنت
و هزاران شکردیگر
هاله جونم
باید گفت
باید نوشت
وگرنه آدم دیونه میشه
همین که هستی خوبه
خوب چیه ؟ عالیه عزیزم
بدون که خیلیا به یادتن و دعا گوت
یکیش خود من.

دل آرام یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

برای هاله ی عزیزم که دلم میخواهد خورشیدش دوباره عالم تاب شود ...

زندگی باید کرد !
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد !
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد !
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد !
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان

"باران"

آوا یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

ازشب اول نیت ماه رمضون همش
به فکرت بودم هاله جان..میدونم
زمان مثل حرکت لاک پشت
میگذره اینروزا....میدونم هیچ
مرهمی جز گذر ایام چاره ساز
نیست میدونم هیــــــچ کدوم
ماهاییکه این داغ رو ندیدیم
صدر در صد نمی تونیم درکت
کنیم........اما خب بدون که
خیلیا ازجمله عزیزت بیادته و
واست دعا میکنه....مث ما
مثل همه و همه.....الهی
دلت آروم بشه عزیزم.....
فقط می تونم واست دعا
کنم..همین و بس........
یاحق...

سارا دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

هاله مهربونم نمیگم زمان همه چیز رو حل میکنه نه این زخم اینقدر عمیقه که هیچ چیز قادر ره حل کردنش نیست ولی صبر داشته باش عزیزم مهربونم گریه کن گریه خوبه آروم دل بی قرارت میشه منم با تو گریه میکنم.

محدثه دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ب.ظ http://shekofe-baran.blogsky.com/

قربون اون دلت برم من
با گریه کردن فقط مامانتو عذاب میدی
نقدر گریه نکن
بذار آروم باشه

AYSANA پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ب.ظ http://asanaaa.blogfa.com/

تسلیت میگم

امیدوارم خدا به تو و خونوادت صبر بده هاله جان

تیراژه شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

هاله بانو
کجایی عزیز دل؟
بیا و از همین شب ها و روز ها بنویس
از آهنگی که گوش میدهی
از هر چه که به دلت می آید و میرود
بیا و برای ما بنویس...که می آییم و میرویم در سکوت خانه ات..
بیا عزیز دل ما..بیا نازنین..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد