اسکناس مچاله شده ای رو که کف دستم گذاشته با وسواس خاصی صاف می کنم و توی کیف پول مابین بقیه اسکناس ها می گذارم ... کسی که کنارم نشسته شروع می کنه به ترکی صحبت کردن با راننده و در کمال تعجب و خنگ بودنم تو زبون ترکی کاملا متوجه می شم که چی داره می گه ... متوجه نمی شم که جوابش رو به ترکی گرفت یا فارسی اما فکر کرد که من ترکی نمی فهمم و شروع کرد تند تند به ترجمه کردن جمله هایی که گفته بود .... 

من اما دارم به روزهایی که گذروندم فکر می کنم ....

به اینکه بهای سکوتم چقدر بوده؟؟؟؟ 

به اینکه یه روزی می خواستم به همین نقطه برسم و حالا دقیقا نمی دونم چه کنم

به اینکه درست مثل یه قصاب کارد رو گرفتم دستم و افتادم به جون خودم ... گوشت ها رو بریدم و رسیدم به استخون ...

به اینکه این همه راه خطا رفتم اما نتیجه اش در کمال ناباوری مثبت بوده 

به اینکه فکر می کردم چقدر آدمهای اطرافم و می شناسم و الان فهمیدم ذره ای روشون شناخت ندارم ... فکر می کردم من رو می شناسن ولی .....

به اینکه بالاخره تونستم حرف بزنم 

به اینکه من سهوا راه اشتباه رفتم  اما عمدا در حقم  تلافی شد و چیزی نگفتم چون تاوانم بود

به اینکه چرا چشمام رو روی هر چی دیدم بستم و خودم رو مقصر دونستم 

به اینکه چرا اینقدر ساده و کودکانه فکر می کنم 

به اینکه ......

بارون شروع شده و قطره هاش مرتب می خوره به شیشه .... حواسم بر می گرده به همون لحظه .... 

مشکل اینجاست که من مرتب یادم می ره که باید یاد بگیرم هیچ توقعی از آدمهای اطرافم نداشته باشم ..............................

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد