داستان و قصه

از کنار چرخ لبو فروش که رد می شم ، نفسم به شماره می افته و بغض می کنم  ...

یاد روزی می افتم که داشتیم از کنارش می گذشتیم و یهو یی گفتم دلم لبو می خواد ....

زدی رو ترمز و برگشتی نگام کردی، خنده ات گرفته بود 

گفتم نه که فقط دلم لبو بخواد ها، دلم لبویی رو می خواد که تو بخری ... که بغل دستت بشینم و لبوها رو تکه تکه کنم و از داغی اش بسوزم اما کنار تو باشم و با خنده های تو تکه های لبو رو بخورم ... من دلم می خواد کنارت باشم ... همین ... شیرینی لبو کنار تو می شه قند و عسل ...

با ژست خاص خودت  پیاده شدی و رفتی ... بارون ریز ریز می بارید و بین نگاه من و قامت تو فاصله می نداخت ..... درست مثل اون روز تو جاده لشگرک ... روز تولدت بود ... 

به جای شیرینی تولد و فوت کردن شمع کیک، بلال گرفتی و خوردیم ...روزها ازش می گذره اما هنوز طعم اش و مزه اش یادمه ....

یادش بخیر ... داستان بلال واقعی بود و قصه لبو یه رویایی که هیچ وقت با واقعیت پیوند نخورد ......


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد