ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از کنار چرخ لبو فروش که رد می شم ، نفسم به شماره می افته و بغض می کنم ...
یاد روزی می افتم که داشتیم از کنارش می گذشتیم و یهو یی گفتم دلم لبو می خواد ....
زدی رو ترمز و برگشتی نگام کردی، خنده ات گرفته بود
گفتم نه که فقط دلم لبو بخواد ها، دلم لبویی رو می خواد که تو بخری ... که بغل دستت بشینم و لبوها رو تکه تکه کنم و از داغی اش بسوزم اما کنار تو باشم و با خنده های تو تکه های لبو رو بخورم ... من دلم می خواد کنارت باشم ... همین ... شیرینی لبو کنار تو می شه قند و عسل ...
با ژست خاص خودت پیاده شدی و رفتی ... بارون ریز ریز می بارید و بین نگاه من و قامت تو فاصله می نداخت ..... درست مثل اون روز تو جاده لشگرک ... روز تولدت بود ...
به جای شیرینی تولد و فوت کردن شمع کیک، بلال گرفتی و خوردیم ...روزها ازش می گذره اما هنوز طعم اش و مزه اش یادمه ....
یادش بخیر ... داستان بلال واقعی بود و قصه لبو یه رویایی که هیچ وقت با واقعیت پیوند نخورد ......