4

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمی دونم چند دقیقه است که بی حرکت تو تاریکی ایستادم و دارم به صدای دریا گوش می دم و به یه نقطه نگاه می کنم ...صداش رو که کنار گوشم می شنوم ناخودآگاه تکون می خورم ... با یه شادی کودکانه دستاش رو بهم می زنه و می خنده و می گه بالاخره تونستم بترسونمت، کجایی تو دختر؟

اون خوشحال از ترسوندن من و من تو فکر این همه شباهت تو صداشم، صدایی که من رو می بره به سالهای دور، سالهایی که دیگه حتی دلم نمی خواد یه لحظه هم بهش فکر کنم ... دوسش دارم اما کاش می تونستم بهش بگم به من که می رسی فقط حرف نزن،اسمم رو صدا نکن  ....

توی کافه دارم تلاش می کنم یه فیلم بگیرم که باز آروم زیر گوشم می گه دختر خوب لنز دوربینت کثیفه و باز همون حس لعنتی ...

خوشحالم از این که دارمت 

از این که کنارمی

تو خلاصه شده زندگی منی

تولدت هزار بار مبارک عزیزززم .....

سرم رو می ذارم روی پاهاش، انگشتاش رو لابه لای موهام حرکت می ده، پر می شم از حس آرامش .....

چشمام رو می بندم ، با انگشتاش پیشونیم رو ماساژ می ده انگار می خواد گره های ذهنی ام رو آهسته آهسته با نوک انگشتاش باز کنه ...

فکرم رو رها می کنم، باید یه تصمیم بگیرم ... من آخرین تلاشم رو هم کردم ولی نشد ... این یعنی من هیچ قدرتی ندارم پس تنها می تونم یه راه رو انتخاب کنم ... باید رد بشم ... همین ...سخته این همه تلاش کردم که به اینجا نرسم اما عاقبت ...

راه مشخصه و فقط همت من رو نیاز داره ... و این که بتونم تحمل کنم  ...

چشمام سنگین شده، باید بخوابم، یه خواب طولانی ..........

چقدر خوش بین بودم که فکر کردم همه چیز درست میشه ....