نمی دونم چند دقیقه است که بی حرکت تو تاریکی ایستادم و دارم به صدای دریا گوش می دم و به یه نقطه نگاه می کنم ...صداش رو که کنار گوشم می شنوم ناخودآگاه تکون می خورم ... با یه شادی کودکانه دستاش رو بهم می زنه و می خنده و می گه بالاخره تونستم بترسونمت، کجایی تو دختر؟

اون خوشحال از ترسوندن من و من تو فکر این همه شباهت تو صداشم، صدایی که من رو می بره به سالهای دور، سالهایی که دیگه حتی دلم نمی خواد یه لحظه هم بهش فکر کنم ... دوسش دارم اما کاش می تونستم بهش بگم به من که می رسی فقط حرف نزن،اسمم رو صدا نکن  ....

توی کافه دارم تلاش می کنم یه فیلم بگیرم که باز آروم زیر گوشم می گه دختر خوب لنز دوربینت کثیفه و باز همون حس لعنتی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد