سرم رو می ذارم روی پاهاش، انگشتاش رو لابه لای موهام حرکت می ده، پر می شم از حس آرامش .....

چشمام رو می بندم ، با انگشتاش پیشونیم رو ماساژ می ده انگار می خواد گره های ذهنی ام رو آهسته آهسته با نوک انگشتاش باز کنه ...

فکرم رو رها می کنم، باید یه تصمیم بگیرم ... من آخرین تلاشم رو هم کردم ولی نشد ... این یعنی من هیچ قدرتی ندارم پس تنها می تونم یه راه رو انتخاب کنم ... باید رد بشم ... همین ...سخته این همه تلاش کردم که به اینجا نرسم اما عاقبت ...

راه مشخصه و فقط همت من رو نیاز داره ... و این که بتونم تحمل کنم  ...

چشمام سنگین شده، باید بخوابم، یه خواب طولانی ..........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد