خداحافظی می کنه و می ره حتی سرم و بلند نمی کنم همونجوری که مشغولم جوابش و می دم ....

پنج دقیقه نشده شایدم شد نمی دونم دوباره صداش رو می شنوم ... بازم بدون واکنشی مشغولم ...

حس اش می کنم ... کنار در پا به پا می شه، نمی تونم تعجب ام رو پنهون کنم ... موندم چی شده، اینقدر خوش اخلاق نیست که بخواد دوباره خداحافظی کنه ...  از چیزی که شنیدم گیج شدم ... باورم نشد که داره از طرف کسی دیگه که حرفی زده و جوابش رو هم گرفته عذرخواهی می کنه .... یه لحظه نگاهش می کنم و اولین جمله ای که اومده تو ذهنم رو سریع منتقل می کنم ... یه خداحافظی زیر لب می کنه و می ره ... به همون آرومی که اومده بود ... منم می مونم تو بهت و حیرت ...

طوفان تموم شده ، همه جا رو گرد و غبار گرفته ...

یک نفر باید بیاد کمک کنه و دل بده تا بشه همه جا رو تمیز کرد ... یه نفری که بشه بهش اعتماد کرد، کسی که اگه این وسط خسته شدی دستت و بگیره و آروم بگه تو استراحت کن من هستم"....

آدمی این چنین میانه میدانم آرزوست ......

قدیمی ها می گفتن اگه نمی تونی گریه کنی دلیلش دلته که سیاه شده ... سنگدل شدی ...

حالا من می گم آره دلم سیاه شده ... شده یه تکه ذغال که داره یه گوشه واسه خودش روزگار می گذرونه ... همین زغال رو اگه با دقت نگاه کنی می بینی یه رگه هایی داره، می دونی اون رگه ها چی هستن؟؟

اون رگه ها زمانی ایجاد شده که دلم شکسته ... بعضی از اون رگه ها سطحی هستن و بعضی دیگه عمیق ....دلم سیاه شده اما حتی سیاهی هم نتونسته اون رگه ها رو نابود کنه و از بین ببره ...

تلاش کردم رنگ سیاه رو از بین ببرم غافل از اینکه ذات ذغال به سیاهیشه ...... وقتی چیزی به ذغال تبدیل بشه دیگه به حالت اولیه اش نمی تونه برگرده ....

حوصله فکر کردن ندارم

کتاب رو می گیرم دستم و شروع می کنم  به خوندن و قدم زنون می رم سمت شرکت .... مهم نیست که اطرافیان چه جوری نکاه می کنن ... حواسم و می دم به جملات کتاب ...گاهی رشته کلام نویسنده پاره می شه و مجبور می شم یه چند خطی رو برگردم عقب و مجدد بخونم ... غرق خوندن می شم که  صدای برگهای  زیر پام برم می گردونه تو خیابون ...

کی آذر شد ... کی برگهای این خیابون اینجوری پاییزی شد... من از کی رفتم تو خواب ... اعتراف می کنم که ته دلم هنوز مملو از دوست داشتنه ... اما نمی شه ... حالا اگه همه هم بگن دیگه شدنی نیست ... 

به قول قدیمی ها :

یا رب نظر تو برنگردد ......