حوصله فکر کردن ندارم

کتاب رو می گیرم دستم و شروع می کنم  به خوندن و قدم زنون می رم سمت شرکت .... مهم نیست که اطرافیان چه جوری نکاه می کنن ... حواسم و می دم به جملات کتاب ...گاهی رشته کلام نویسنده پاره می شه و مجبور می شم یه چند خطی رو برگردم عقب و مجدد بخونم ... غرق خوندن می شم که  صدای برگهای  زیر پام برم می گردونه تو خیابون ...

کی آذر شد ... کی برگهای این خیابون اینجوری پاییزی شد... من از کی رفتم تو خواب ... اعتراف می کنم که ته دلم هنوز مملو از دوست داشتنه ... اما نمی شه ... حالا اگه همه هم بگن دیگه شدنی نیست ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد