صبح رفتم تشیع جنازه، شب می رم تولد

 از این تناقض های زندگی متنفرم ...........

به هم ریختم

نه، آشفته ام 

ذهنم آشفته است، عجیب درگیر آرمان ام، یعنی چی می شه ؟ معمولاً خودم رو مشغول این موضوعات نمی کنم ولی عجیب ذهنم رو به کار گرفته ...

یعنی صبح فردا رو می بینه؟ امشب حالش چه جوریه؟ خانواده اش در چه حالن؟

حتی تصورشم هم سخته 

نمی تونم قضاوتش کنم ولی کسی که می دونه نهایت تا پنج سال دیگه می میره چطور می شه اینقدر امید به زندگی داشته باشه، تحصیلاتش رو ادامه بده .... اینقدر امید؟؟؟؟

می رم سینما ولی انگار اتفاقات پشت هم ردیف شده که همچنان به مرگ فکر کنم 

فیلم هم کشیده  می شه به اعدام، مرگ، انتهای زندگی ....

بی خوابم ، کلافه ام ........

کاش این شب لعنتی زودتر تموم بشه .....

دستانم را بگیر

آرام در گوشم نجوا کن

که هیچ گاه

مرا از یاد نبرده ای .........

 همانا خداوند قادر است 

                                                        به برگرداندن گمشده .......

افتاده ام از چشم تو

وای 

اگر پای عشقی دیگری  در میان است

کوهم ولی درمانده ام بی تو در

سینه  من چو آتش فشان  است

نگاهم کن .......

تو را من دست خدا می سپارم