نشستم روی زمین جلوی بخاری و زانوهام رو بغل کردم

نشسته روی زمین و شمعدون های جهیزیه زن اول شوهرش رو با دقت بسته بندی می کنه 

بی اختیار به نحوه پیچیدنش دقت می کنم و به این فکر می کنم که برای عید امسال حتمی می ذارمش سر سفره هفت سین و به یاد گذشته ها روشنشون می کنم ...

نا خودآگاه خودم رو می کشم جلو و یه دسته روزنامه برمی دارم و حباب ها رو می پبچم توش و قاطعانه با خودم شرط می کنم که امسال حتما روشنشون می کنم ...حتما ...

به طرز عجیبا غریبایی خیلی راحت رضایت می دم که من رو برسونه خونه

تو تمام مدتی که نشسته بودم تو ماشین داشتم به این فکر می کردم که چی شد؟؟؟؟

نمی دونم دارم چی کار می کنم ...................

من چرا دارم اینجوری عوض می شم ...

..............................................................................

حال دیوانگی من بنگر هیچ نگو 

بشنو نغمه دیوانه پریشان مرا ........

..............................................................................

من یه جایی باید بایستم 

شاید امشب وقتشه ......

به اندازه کافی زمان گذاشتم

دیگه بسه ........

9

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز صبح زود یه دوست جدید پیدا کردم ....

آبتین 

اولین نفری که روی خوش بهم نشون داد ....

8

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.