بوی خوش غذا که تو خونه می پیچه، انگاری روح زندگی برمی گرده تو خونه

حالم عوض می شه، خاطره ها از لایه های  زیر مغزم سرک می کشن که ببینن  می تونن خودشون رو نشون بدن یا نه ...

الان چند روز شده؟ کار از روز گذشته، به سال و سالها رسیده ... نمی دونم اول من با زندگی قهر کردم یا اون با من .... چرا الان هیچ کدوم پیش قدم نمی شیم برای آشتی ؟

الان که فکر می کنم می بینم اشتباه کردم، کاش اون روز به جای فرار کردن و ماهها قایم شدن، می موندم و رو به رو می شدم ... منم یکی بودم مثل بقیه ... گاهی حالم از خودم هم به هم می خوره ....گاهی هم دلم برای خود هفت هشت سال پیشم تنگ می شه ...

زیر گاز رو با حرص خاموش می کنم ، نه مغزم کشش داره نه روحم ... بی خیال همه چی ....


مو به مو

درست لحظه ای که تصمیم می گیری یه لگد بزنی و همه چی رو همچین خراب کنی جوری که  انگار اصلا از اول چیزی نبوده یه پیغام ساده اما پر از معنی مثل آب روی آتیش عمل می کنه ....

انگار که یهو یه تیکه آهن داغ رو بندازی توی آب سرد .... یه صدای فس بلند، یه بخار عظیم و تمام ....

نمی دونی  این آرامش چقدر دووم می یاره ولی هر چی که باشه  یه فرصت دوباره است برای تو .........

تکرار مکررات

دکمه قطع تلفن رو که می زنم 

چشمم می مونه روی صفحه

فقط ۴۵ ثانیه ......

انجام وظیفه های دردناک .... که چیزی جز عذاب برای من نداره ....

همه کمر همت بستن که آزارم بدن ....

.................

.....................

...........................

دلم تنگه برای دل تپیدن 

نشستن مرگ تنهایی رو دیدن

ببین اینجا ببین اینجا اسیرم

بمون پیشم نذار تنها بمیرم

من از آوار تنهایی می ترسم

بذار دستاتو تو دستم بگیرم ....

تنها

هوا بی اندازه سرده

سردمه ولی آهسته راه می رم تاریکی مطلق، گاهی یه ماشین رد می شه نورش رو قبرها منعکس می شه، گاهی هم یه چراغی یه مسافت جزیی رو روشن می کنه

یه سکوت خاص .... هممون شکل همیم

وسعت تنهایی بیداد می کنه

و من ... درست همین قدر تنها ...

اولین پنج شنبه دلگیر سال جدید ...