بوی خوش غذا که تو خونه می پیچه، انگاری روح زندگی برمی گرده تو خونه

حالم عوض می شه، خاطره ها از لایه های  زیر مغزم سرک می کشن که ببینن  می تونن خودشون رو نشون بدن یا نه ...

الان چند روز شده؟ کار از روز گذشته، به سال و سالها رسیده ... نمی دونم اول من با زندگی قهر کردم یا اون با من .... چرا الان هیچ کدوم پیش قدم نمی شیم برای آشتی ؟

الان که فکر می کنم می بینم اشتباه کردم، کاش اون روز به جای فرار کردن و ماهها قایم شدن، می موندم و رو به رو می شدم ... منم یکی بودم مثل بقیه ... گاهی حالم از خودم هم به هم می خوره ....گاهی هم دلم برای خود هفت هشت سال پیشم تنگ می شه ...

زیر گاز رو با حرص خاموش می کنم ، نه مغزم کشش داره نه روحم ... بی خیال همه چی ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد