دریا

شدم مدل دریا

یه لحظه اینقدر جوش و خوروش دارم، عصبی می شم و خودم و مثل یه موج سنگین می کوبونم به این ور و اون ور، یه لحظه هم آرووم می شم مثل زمانی که  دست نسیم آروم با آب بازی می کنه و باعث می شه یه موج خیلی آروم با یه صدای دلچسب بیاد و از روی ماسه ها رد بشه  ...

مثال تور ماهی ها، تار دلم ز هم گسسته

می خوام بگیرم، دامنت با این دو دست پینه بسته

دلم میون سینه ام به خون نشسته

مثال قایقای پیر در هم شکسته

دل ز دستم گله داره، من ز دست دل شکایت

نتونم پیش یارم غم دل کنم حکایت ......

گل سرخ

گل سرخ عزیز من به هر گلخانه ای باشی

بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهدبود ...

تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتما

تب یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود ...

آینده

نمی دونم سال دیگه این موقع چه وضعیتی دارم

حتی نمی تونم یک لحظه اش رو هم تصور کنم که آینده چه روزهایی رو برام کنار گذاشته

به هر حال هر جایی که باشم دیگه نمی تونم از پنجره های این خونه به حیاط نگاه کنم و شاهد سبز شدن باغچه ها باشم، دیگه نمی تونم جایی رو که آروم خوابیده بودی رو ببینم ، دیگه نمی تونم به پله ها نگاه کنم شاید یه بار دیگه ازشون  پایین بیای، دیگه نمیتونم برم تو اتاقت وسایلت رو نگاه کنم ، دیگه نمی تونم ... غار تنهایی هام داره از دستم می ره و من هیچ کاری نمی تونم بکنم

یه روزهایی بعد از نبودنت برام عذاب الیم بود که در خونه رو باز کنم اما بعد از یه مدتی باهات هم خونه شدم

حس بودنت بهم آرامش می داد، جوری سفت وایسادم که خودم هم تعجب کردم اما نفهمیدم که دارن یواش یواش به ریشه ام تیشه می زنن ... می دونی تازه فهمیدم چقدر تنهام  ... ببخش که دست تنها نمی تونم هیچ چیزی رو حفظ کنم، ببخش که نمی تونم حاصل تمام تلاشها و خستگی هات رو نگه دارم ... 

وقتی بهش فکر می کنم که دیگه نمی تونم تو این هوا نفس بکشم خود به خود نفسم تنگ می شه، قلبم فشرده می شه، چونه ام می لرزه و اشکهام...

اگر تلخم اگر بیمار

منم از عشق تو بسیار

منم هم خون و هم گریه

که بغض اش را به دریا داد

که از اوج پریدن ها 

بر این ویرانه ها افتاد ...

اگه از این روزها سر سلامت به در بردم حتما سال دیگه تو همین روز می نویسم

این تنها چیزییه که می تونم برای خودم نگاه دارم ...

اسفند

همه ماه های سال یه جوری خاصن

مثلا فروردین

به نظرم روزهای فروردین یه جورایی خرامون خرامون حرکت می کنه، انگاری می خواد تموم جلوه های بهار رو یواش یواش نشون بده، اصراری به تموم شدن نداره انگاری روزها کش می یان

اما نقطه مقابلش اسفند

درست عین اسفند روی آتیش که سریع دود می شه و می ره هوا و فقط یه رایحه ازش باقی می مونه و یه غبار جزیی می گذره و تموم می شه

هم حسرت داره و هم خوشحالی، حسرت از گذشتن  این همه روز حالا چه به شادی که می گی کاش بازم تکرار بشه و چه به ناخوشی ، و خوشحالی از اومدن یه برگ جدید تو زندگی

اما اسفند برای من یه ترس موهوم داره

ترس نبودن تو ...


تضاد

در عین نارضایتی از خودم راضیم

از اون حس های احمقانه که تو رو بین زمین و هوا معلق نگه می داره

از اون حس هایی که نا خواسته رو صورتت نقش یه نبودن توی جمع رو ترسیم می کنه

از اون حس هایی که دلت می خواد کسی پیشت باشه و محکم بغلت کنه تا یا کاملا راضی بشی یا ناراضی مطلق

تا زور کدومشون بچربه ...