آینده

نمی دونم سال دیگه این موقع چه وضعیتی دارم

حتی نمی تونم یک لحظه اش رو هم تصور کنم که آینده چه روزهایی رو برام کنار گذاشته

به هر حال هر جایی که باشم دیگه نمی تونم از پنجره های این خونه به حیاط نگاه کنم و شاهد سبز شدن باغچه ها باشم، دیگه نمی تونم جایی رو که آروم خوابیده بودی رو ببینم ، دیگه نمی تونم به پله ها نگاه کنم شاید یه بار دیگه ازشون  پایین بیای، دیگه نمیتونم برم تو اتاقت وسایلت رو نگاه کنم ، دیگه نمی تونم ... غار تنهایی هام داره از دستم می ره و من هیچ کاری نمی تونم بکنم

یه روزهایی بعد از نبودنت برام عذاب الیم بود که در خونه رو باز کنم اما بعد از یه مدتی باهات هم خونه شدم

حس بودنت بهم آرامش می داد، جوری سفت وایسادم که خودم هم تعجب کردم اما نفهمیدم که دارن یواش یواش به ریشه ام تیشه می زنن ... می دونی تازه فهمیدم چقدر تنهام  ... ببخش که دست تنها نمی تونم هیچ چیزی رو حفظ کنم، ببخش که نمی تونم حاصل تمام تلاشها و خستگی هات رو نگه دارم ... 

وقتی بهش فکر می کنم که دیگه نمی تونم تو این هوا نفس بکشم خود به خود نفسم تنگ می شه، قلبم فشرده می شه، چونه ام می لرزه و اشکهام...

اگر تلخم اگر بیمار

منم از عشق تو بسیار

منم هم خون و هم گریه

که بغض اش را به دریا داد

که از اوج پریدن ها 

بر این ویرانه ها افتاد ...

اگه از این روزها سر سلامت به در بردم حتما سال دیگه تو همین روز می نویسم

این تنها چیزییه که می تونم برای خودم نگاه دارم ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مسعود دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 02:30 ب.ظ http://purelove67.blogsky.com

سلام
واقعا چه سخت نگا کردن به جای خالی کسی که باید باشه و نیست و چقدر این حال برای من قابل درکه
ابراز همدردی منو بپذرید

علیرضا چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 02:11 ق.ظ

بعضی وقتا صرف‌نظر از رنجی که میکشی، حاضر نیستی بعضی از خاطرات رو فراموش کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد