از چهارشنبه های من ... تا ... تولد تو

لعنت به این چهارشنبه های کذایی 

الان چند وقته دلم می خواد سه شنبه شب که می خوابم جوری بیدار بشم که دیگه چهارشنبه ای در کار نباشه ...  

دیشب تو خوابم هر دو پشیمون بودیم ... من پشیمون از تنها گذاشتن تو و تو پشیمون از تنها گذاشتن من ... حالت خوب نبود٬دستت رو گذاشتم روی صورتم گفتی سرت رو بذار رو پام ... سرم رو گذاشتم و شروع کردم اشک ریختن ... ازخواب که بیدار شدم فکر کردم حداقل تا چند ساعت سبکم اما ...  

رفتن مامان برام مثل یه چاله بود که اون روزهای اول پام گیر کرد توش و خوردم زمین ... چاله هر لحظه و هر ثانیه عمیق تر شد و قدرت من برای بلند شدن کمتر و کمتر ...

رسیدم به اون لحظه ای که دلم می خواد از عالم و آدم جدا بشم٬ برم تو لاک تنهایی خودم ... شاید بتونم خودم رو پیدا کنم ...  

+ تولدت مبارک الهه 

دلم می خواست یه پست دلنشین مثل خودت برای تولدت می نوشتم ... ببخش ...