ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
هیچ دوستی به نام شادی نداشتم تا اینکه خیلی اتفاقی دیدمش و باهاش همسفر شدم ....
اسمش کاملا برازنده اش بود ... شادی ... شاد شاد...
اون سفر شد پر از خاطره، بعد ها هم دیدمش اما خنده های اون سفر یه چیز دیگه بود ...
هر از چند گاهی نیست در جهان می شد، می دونستیم زمان هایی که تزریق داروی جدید داره دوست داره یه گوشه آروم بخزه تا ببینه نتیجه چی می شه، یه شب مونده به یلدا خبر دادن که دیگه هیچ دارویی به دردش نمی خوره .... دیگه حتی بیمارستان هم جای مناسبی براش نیست ...
نخواستم برم ببینمش ... خودخواهی محض بود ... اما من دوست داشتم شادی رو همون جوری شاد و سرحال تصور کنم ... مثل همون شبی که تو ویلا سرش گرم بود و می خوند و می رقصید ... مثل اون شبی که نشستیم پای یه تلویزیون خاموش و یه بازی فوتبال و گزارش کردیم و از ته دل خندیدیم ...مثل همون روزی که کنار رودخونه زدیم و رقصیدیم ... مثل همون شبی که صورت قشنگش و سر سفره عقد دیدم که ته چشماش هم شاد بود عین اسمش ...
احتمال زیاد امشب بعد از مدتها راحت می خنده و راحت می خوووابه ..............................
شادی جانم جسم و روحت در آرامش ... سفرت پر از نور و روشنایی ...