شادی

هیچ دوستی به نام شادی نداشتم تا اینکه خیلی اتفاقی دیدمش و باهاش همسفر شدم ....

اسمش کاملا برازنده اش بود ... شادی ... شاد شاد...

اون سفر شد پر از خاطره، بعد ها هم دیدمش اما خنده های اون سفر یه چیز دیگه بود ... 

هر  از چند گاهی نیست در جهان می شد، می دونستیم زمان هایی که تزریق داروی جدید داره دوست داره یه گوشه آروم بخزه تا ببینه نتیجه چی می شه، یه شب مونده به یلدا خبر دادن که دیگه هیچ دارویی به دردش نمی خوره .... دیگه حتی بیمارستان هم جای مناسبی براش نیست ...

نخواستم برم ببینمش ... خودخواهی محض بود ... اما من دوست داشتم شادی رو همون جوری شاد و سرحال تصور کنم ... مثل همون شبی که تو ویلا سرش گرم بود و می خوند و می رقصید ... مثل اون شبی که نشستیم پای یه تلویزیون خاموش و یه بازی فوتبال و گزارش کردیم و از ته دل خندیدیم ...مثل همون روزی که کنار رودخونه زدیم و رقصیدیم ... مثل همون شبی که صورت قشنگش و سر سفره عقد دیدم که ته چشماش هم شاد بود عین اسمش ...

احتمال زیاد امشب بعد از مدتها راحت می خنده و راحت می خوووابه ..............................

شادی جانم جسم و روحت در آرامش ... سفرت پر از نور و روشنایی ...

برای همیشه تموم شد

بالاخره ترس از دست دادنش تموم شد ................

از دست دادمش :(

فروردین 1403

صبوری خصلت من بود 

ولی حالا کم آوردم ..........

اولا دوستت دارم

دوما هر اتفاقی بینمون افتاد 

اولا رو هیچ وقت فراموش نکن ...

برحسب تصادف دقیقا می شینم  رو به روی عکس اش 

لبخندش تو عکس یه مدل خاصیه ... انگار داره ریشخندم می کنه ....

اگه الان کاملا مستقلم ... اگه الان وضع و اوضاع ام این شکلیه ... همش نتیجه تلاش خودشه ... و من با اینکه به زبون گفتم بخشیدم اما نتونستم چیزی رو فراموش کنم ....